تمام عمر دویده بود تا دست گدایی مقابل کسی دراز نکند و حالا…
-پول بابامه، داره، میده، خرج میکنم، بابای توام داره بگیر خرج کن دخترهی…
آیدا بیاعتنا ادامه داد و صدای گریان ساچلی یکباره بالا رفت.
-من گدا نیستم…میشنوی…گدا نیستم.
سکوت شد سکوتی سنگین…
یکی این طرف خط، نفسزنان هق زد و آن یکی، چشمان شوکهاش بیهوا پر شد…
میسوخت، هم دلشان و هم جای دوستیِ آتشگرفتهشان…
-ببین ساچلی، نمیخوام اوضامون ازینی که هست بدتر شه…
مکث کرد و بازدم پرحسرتش تا گوش جان دختر رسید.
-نه تو گدایی، نه این پول صدقه!
فقط نمیخوام گزک بدیم دست حاجی…
پیرمرد هنوز حتی یک درخواست مؤدبانه نداده و ادعای مالکیت داشت!
بر خودش، بر تنش، حتی بر زندگی ناقابلش.
-بذار همه چی ختم به خیر شه، به خدا تحمل یه مصیبت جدیدو ندارم.
صدایش عطر گریه داشت، آیدای شوخ و شنگی که در این مدت حتی لرزش صدایش را هم نشنیده بود!
#پارت_82
-یه مدت لباس برش میزنم میدم نازی بدوزه، تا عقدتو بخونن…
لبهایش به زحمت از هم باز شد. خیاطی بلد بود فقط چرخ نداشت…
-خوبه! پس خورد و خوراک با تو، کرایهخونه و خرج دوا دکتر عمو با من…
لحن ذوقدار آیدا لبخند غمگینی گوشهی لب دختر نشاند،
-نمیخواد یکم پسانداز دارم همونو…
-نگو نه، میدونی که توو کتم نمیره. هرچی باشه به خاطر من داری دست از کارت میکشی.
بغض سنگی شد و راه گلویش را برید، پلک بست و انگشتان لرزانش دور گوشی مشت شدند.
-فقط یه ماه ساچلی، بعدش آزادت میکنم…
گفت و قطع کرد و اشک دختر آرامآرام روی گونه راه گرفت.
-ساچلی خانم، مشکلی پیش اومده؟!
صدای داریوش از پشتسر ناقوس خطر بود،
-آقا کی باشن!؟
رو به مرد گفت و تا راننده به خود بجنبد یقهی پیراهن سفیدش اسیر پنجهی پرقدرت جوان شد.
-چی گفتی ساچلی خانوم و ناراحت کردی ها!
#پارت_83
پلکهای دختر باز و ترسخورده دست کشید پای چشمانش،
-آقا داریوش!
-با توام بیشرف مگه اینجا طویلهس سرت و انداختی بیاجازه اومدی توو…
-آقا داریوش…اون حرفی نزد…
-پس این بیناموس اینجا چه غلطی میکرد؟!
مگر میشنید، خون جلوی چشمش را گرفته بود!
-داشتی ناموس مردمو دید میزدی مرتیکه!
تا دختر به داد راننده برسد، داریوش قدمی به پهلو برداشت.
کشیدش داخل، عیناً پر کاه و کوباندش به دیوار.
-آقا داریوش! جونِ مارال باجی…کاری نکرد به خدا…
صورت رنگپریدهی راننده چرخید سمت دختر و آتش مرد تندتر شد.
-من اون چشاتو از کاسه در میارم اوزگَل…
لب فشرد فحشهای آبدارش ناغافل بیرون نریزند.
-واسه چی به ساچلی خانم نگاه میکنی! خودت خواهر و مادر نداری مگه عوضی…
پرحرص غرید و روی دیوار بالا کشیدش، مرد گنده هم که لال!
تتهپتهکنان دست به دامان دختر شد!
-م…من…رانندهم…فقط…
#پارت_84
-آقا داریوش این بدبخت هیچ غلطی نکرده…
رگهای بیرونزدهی جوان را دید و میان دو مرد حائل شد.
دستش بیاراده پیچید دور آستین پیرهن سرمهای جوان و مظلومانهتر گفت.
-به خدا اومده بود پیغام دوستمو بده بره…
تیلههای سیاهِ به خون نشستهی داریوش از گوشهی چشم تا او کشیده شد.
تا او که نه…تا انگشتان ظریفش که دور ساعدش پیچیده بودند.
قلبش تند شد اما تنش یخ بست، از سرمای دست دختر…
-آیدا…همون دوستم که شاسی بلند داره…
تردید جوان را دید و نگاه طوسیِ مضطربش تا پلههای خالی و گوشهی حیاط و دو جوانی که بیخیالِ دستهبندی صندلیها منتظر اشارهی مربیشان بودند، رفت.
-همون…همونکه یه بار کمکش کردین، پنچریشو گرفتین…همونکه خیلی بلند میخنده!
جوان چشم ریز کرد، انگاری یادش آمده باشد.
-چیزی شده آق داریوش؟!
حمید بود، از بچههای باشگاهش، طاقت نیاورد و جلو آمد.
-خواهش میکنم ولش کنین آقا داریوش…
#پارت_85
دخترک تا به امروز یکبار هم در صورتش نگاه نکرده بود و حالا اینطور خواستنی آقا داریوش گفتنش؟
-لطفاً…
زمزمهی آرام دخترک تمام نشده، تن راننده با ضرب کوبیده شد به دیوار و دست جوان از یقهی راننده کنده شد.
-هرّی…دیگه این دور و بر نبینمت…
پای راننده به زمین نرسیده، گوشی را از دست دختر قاپید و بیآنکه دستی به استایل درهمش بکشد، تیز در رفت.
جوانک پشتی به دو خواست دنبالش کند دست داریوش بالا آمد.
-ولش کن حمید، اون صندلیا رو بار وانت کن بچهها از کت و کول افتادن.
دست به پیشانی سر خم کرد و حتی نیمنگاهی به دخترک نینداخت.
-رو چشَم آق داریوش.
شاگردش نبودند، عاشقش بودند…
۲۵-۶ سال بیشتر نداشت اما مدالآورِ بدنسازی بود، جوانمرد و بامرام، افتخار محل.
صورت استخوانی داشت و پوستی گندمی، ردّ چاقوی پشت گردنش یادگار نامردی یک رفیق بود…
-ممنون.
-شما جون بخواه!
دختر خجالتزده قدمی عقب برداشت و مرد با حسرت دست گذاشت روی آستین لباسش، همانجا که دخترک مو کمند لمس کرده بود.
سلام قاصدک خانم کجایی قبلا یه جوابی ،نظری،چیزی در جواب کامنتا میدادی چن وقته چراغ خاموش پارت میذاریو میری خاتون رو نذاشتی امشب
سلام باشه میزارم