-من دیگه برم…
کتانی سیاهش را پا زد و بلند شد.
-شب نزده برگرد.
چرخی زد و مقابل چرخ پدر ایستاد،
-سوره بیاد بهونهتو میگیره!
نگفت خودم بیتو تنهایم، سوره را بهانه کرد و دخترک نخودی خندید.
-به سوره بگو زودِ زود برمیگردم.
پدر سری بالاپایین کرد و دختر چنگی بالای تکپلهی سنگی زد، کیف و ساکدست را برداشت و خاکِ نشسته بر مانتوی سیاهش را تکاند.
-چیزی خواستین زنگ بزنین.
قدمی برداشت و مردّد شد.
ایستاد، نیمچرخی به کمر داد و خیرهی پدر شد.
-خوبی بابا جان؟! چیزی شده…
سری چپ و راست کرد و لب فشرد.
-بابا؟
با حسرت چشمان پدر را طواف کرد و همین شد آخرین طوافش…
-جانِ بابا؟
جان گفتنِ باعشقِ پدر و آن برق زیبای افتخار، که هر بار کنج نگاهش بود…
لبش لرزید و نگاهش پر شد، بیتاب خودش را جلو کشید و پیشانی پدر را بوسید.
-هر چی هم که شد، تو یادت نره که من خیلی خیلی عاشقتم.
گفت و تن مرد تکانی خورد!
دوید و ندید،
قطره اشک کوچکی که از گوشهی چشم بینای پدر چکید و آرامآرام بر گونهی تهریشدارش راه گرفت…
رفت و ندانست با همان یک جملهی آشنای فراموششده، چه آشوبی در سر پدر راه انداخته!
دفتر خاطراتِ گذشته باز شده تند و تند در سرش ورق میخوردند و مرد بینوا لابلایشان در حال جان دادن…
#پارت_98
***
– إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصّابِرینْ…
صُوت عربی پیرمرد، میان دیوارهای سفید رنگِ دفترخانهی کوچک حاج رضوانی چرخ خورد
و نگاه متعجب دو جوان عقب پرید.
تا دو مردِ میان چارچوب، یکی ایستاده و آن یکی روی چرخ…
– صبر دِینیِه به گردن مؤمن یاسین خان…
دو پدر…شانهبهشانه، جایی که نباید!
– جز در کارِ خیر که لِسانالغیب میفرمایند: حاجتِ هیچ استخاره نیست!
پیرمرد پوزخند بر لب دست گذاشت بر شانهی وارفتهی یاسین و دختر ترسخورده سر پا شد،
– بابا!؟
مرد بیچاره رنگ به رو نداشت…مرگِ غرورش را شاهد بود، عزّتش، تمام داراییاش، دخترکِ ماهپری و پاکش…
انگشتانش بالای زانو جمع شدند و چشمانِ ناباورش؟
خیره به برگهی زیر دست دخترکش.
– وقتشناس مثل همیشه، بفرمایید داخل حاج آقا، چرا دم در وایستادین…
پیرمرد تسبیحِ گردان میان دستش را بالا داد و دفتردار تیز از پشت میز بیرون زد.
– مزاحم اوقات نمیشیم جناب رضوانی، اگر کار عروس و داماد جوون تموم شده که…
پیرمرد با بیرحمی کنایه میزد و داغ پدر بینوا را زندهتر میکرد!
– مگه خشک و خالی میذارم، چایی تازهدمه، تا شما رفع خستگی کنین من خدمت رسیدم…
#پارت_99
دفتردار تعارفکنان بیرون زد و نگاه پر غیظ دانا دنبالش، مردکِ راپورتچی.
-با…بابا جون…این…
نگاه شرمندهی دختر تا برگهی زیردستش آمد و برگشت تا پدر.
– آتیشت خیلی تنده دخترجون!
پیرمرد همانطور تلخ ادامه داد و دست دختر بیهوا مشت شد، تیزی خودنویس که در انگشتش فرو رفت قطرهای خون بیرون زد،
– اما حاج بشیر مالِ شکدار توو خونش نمیاره!
دخترک آخ ریزی گفت و رهایش کرد،
خودنویس غلتان غلتان راه افتاد روی برگه و نگاه تیز پیرمرد دنبال ردّ سرخش…
– بی اذن والد عروس آوردن!؟ توو مرام و مسلک ما حرامه.
خودنویس افتاد زیر پای دانا و چشمان ریزبینِ پیرمرد از آن کفش مشکی برّاق تا صورتِ پر حرصِ صاحبش خیز برداشت.
– کدوم حروم حاجی! شرط کردی حلالش کن، صیغه خوندیم و حلال شد! حرفی از تبصره و مادّهش نزده بودی!
دانا شاکی از حکم اجباری پدر غرید، بیآنکه حال بد مردِ روی ویلچر را ببیند!
مرد بینوا پر درد لب میفشرد، سر به زیر و آشفته…
– بابا جون! به…به خدا اونجوری نیست که فکر میکنی!
دخترک قدمی جلو آمد، ترسیده بود…از آبروی رفتهاش نه، نگران حال پدر بود.
– پس چجوریه عروس!
#پارت_100
پیرمرد بیخیالِ دانا و غرور پشت نگاهش، دخترک را هدف گرفت.
– دختری که روز عقد رفیقش، شوهرشو میکشه توو خلوت، اگه بدکاره نباشه یعنی دنبال حقّشه…حقّی که پایمال شده…
پیرمرد با بیرحمیِ تمام ادامه داد و دخترک بیتوجه به حرفهایش بینفس خود را به پدر رساند.
– من لقمهی حلال پدرمو خوردم پسر، نمیذارم حقّی به گردنم بمونه فهمیدی؟
آخرین تَشرش را رو به دانا گفت و پلکهای یاسین پرفشار بسته شدند.
– بابا قربونت برم، همه چیو برات میگم..
دختر زانو بر زمین سنگی کوبید و نشست زیر پای پدر…
– تو رو خدا فقط چشاتو از من ندزد…
صدای تقِّ استخواهایش ابروهای دانا را در هم پیچید، امّا دختر؟
خم به ابرو نیاورد…
دردش آمد امّا درد دلش؟
– باباجون، بی…بیا بزن توو گوشم…
دخترک التماسکنان دست انداخت بالای دست پدر و مرد مشتش را عقب کشید! پس زد، برای اولین بار فرشتهی کوچکش را پس زد…
– می…میخوای داد بزن سرم، اصلاً…اصلاً هر کاری دوس داری بکن بابا…
هقی زد و یکباره بغضش ترکید.
– اما قهر نکن باهام بابا…بابا من بدون تو میمیرم بابا…
اشکهایش به پهنای صورت راه افتادند و نگاه دانا خیرهی پدر و دختر شد.
دم سنگینی گرفت و چیزی شبیه حسرت، به سینهاش چنگ زد…
– بس کن حاجی! نه اینجا جاشه نه الآن وقت این حرفا!
کی باباشو خبر کرد البته بهتر که از همین اول فهمید
چقد مسخره اس این رمان