۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت ۴۰

4.4
(33)

 

 

دستگیره‌ را یک‌ضرب پایین کشید و چراغ را جلو گرفت.

 

نور سفیدش به آینه‌کاری روی دیوار تابید و شد چلچراغ.

راهرویِ تاریک خانه تا ته روشن شد و نگاهِ ریزشده‌ی دانا همراهِ نور تا پله‌های سنگیِ آخرِ راهرو خیز برداشت.

 

تصور اینکه کسی وارد اتاق ممنوعه شده، دیوانه‌اش می‌کرد…

 

لب فشرد و با عجله قدمی جلو برداشت.

 

کفپوشِ سرخ‌رنگِ زیر پایش را که دید، پشیمان شد.

 

قالیچه‌ی محبوب مادر بود، ابریشمِ دستباف، سوغات کرمان، یادگاری از یک عزیز.

 

برگشت عقب و همانطور که نگاهش به بالای پلّه‌ بود، مشغول کندنِ کفشش شد.

 

آنقدر عصبی بود و آنقدر بی‌قرار، که تعادلش بهم خورد.

پنجه زد به لبه‌ی چوبیِ کنسول و هر لنگه‌ی کفشش یک‌گوشه‌ی ورودیِ سنگی افتاد.

 

صندلِ راحتی‌اش را هم پا نزد، پا برهنه راه افتاد.

 

قدمِ دوم را برنداشته صدای نفس‌‌نفس آمد.

ایستاد و نگاه بی‌اعصابش به سرشانه کج شد.

سایه‌ی دخترک… میان چارچوب در.

پلک فشرد و نفس صداداری گرفت.

 

– کفشت و در بیار، درم پشت سرت ببند.

 

نور چراغ را بیشتر کرد و دستش را عقب فرستاد.

با اکراه گذاشتش روی کنسول سلطنتیِ عسلی رنگ که دخترک پشتی در تاریکی نماند و خودش جلو افتاد.

 

– کی اونجاست؟!

 

#پارت_197

 

صدایی زنانه آمد و نور زردِ کوچکی، گوشه‌ی راست پله چشمک زد.

 

– غفور… تویی؟!

 

گَلین… چراغ قدیمی را بالا گرفت و روسری را روی سرش انداخت.

 

گوشه‌ی بلندش را یک دور، دور گردنش پیچید و دستش را بالای چشم سایه‌بان کرد،

 

– هی بهت گفتم، مرد برو تعمیرکار بیار موتوربرق‌و درست کن، هی پشت گوش انداختی…

 

– گلین‌خانوم منم…

 

صدای دانا را نشنید، چشم‌های شاکی‌اش که به نورِ تندِ روبرو عادت کرد، تازه سایه‌ی سیاهِ آقایش را شناخت و تندی از اتاقش بیرون زد.

 

– وای آقا… بالاخره اومدی!

 

زنگِ شماتت‌بار صدایش به آنی عطر و بوی نگرانیِ مادرانه گرفت.

 

– خدا رو شکر که ساق‌سلامتی آقا…

 

– کی بالاست گلین؟

 

اشاره‌ی سر مرد بالای پله پرید امّا گلین؟

 

همانطور که طول راهرو را با پاهای لاغر و کوتاهش طی می‌کرد، غرزنان نزدیک‌ شد.

 

– سرِ شب تا حالا توو این خونه عزاست آقا… گوشی‌و که جواب ندادی، حاج‌خانوم زنگ زد رضا…

 

یادِ بیمارستان و ویبره‌هایِ گوشیِ میان جیبش افتاد و لب گزید. دردش آمد امّا لبش را رها نکرد.

 

– اون رضای خیرندیده‌م از دهنش در رفت گفت جلویِ بیمارستانم!

 

زن پرغصّه سری جنباند و چشمش پر شد.

 

#پارت_198

 

– دیگه مگه میشد سیمین‌ خانوم‌و آروم کرد! هی گریه، هی گریه… که دانای من دوباره یه چیزیش شده، شما بهم نمی‌گین!

 

دیالوگ سیمین را عیناً تکرار کرد و پای جوان سست شد.

 

داغ اولاد چه کرده بود با دلِ نترسِ مادرش!

 

– الآن کجاست؟

 

تمام خشمش یک‌دفعه فراموش شد و نگاهِ آشفته‌اش از بالای پلّه تا گلین خیز برداشت.

 

– با تواَم گلین‌خانوم، حاج‌خانوم کجاست! حالش خو…

 

سر بالا داد و چنگ زد میان موهای حالت‌دارش.

لعنتی به خودش فرستاد و چرخید طرف گلین، که حالا در یک قدمی‌اش بود.

 

– قرص تشنجش‌و خورده بود؟ زنگ زدی به دکترش…

 

چشم‌های از کاسه بیرون‌زده‌ی زن چرخی روی جوان خورد و محکم کوبید به ران پایش…

 

– یا فاطمه‌ی زهرا! آقا… صورتت چی شده؟!

 

زن چراغ‌نفتی را بالاتر گرفت و اینبار به گونه‌ی سفید و لاغرش کوبید.

 

دکمه‌ی بالای پیراهن جوان پاره و چاک سینه‌اش بیرون بود. دماغ استخوانی‌اش پف‌کرده و بالای لبش ورم داشت…

 

– گلین خانوم ازت پرسیدم حالِ حاج‌خانوم چطوره؟

 

بلند و شمرده تکرار کرد، در حالیکه لبه‌های یقه‌اش را بهم نزدیک می‌کرد…

 

– آقام جان… سیمین خانوم…

 

فیتیله‌ی چراغ که دود کرد، فوتش کرد و دستپاچه‌ دست انداخت به سرپیچ طلایی‌اش، کم کردنی از گوشه‌ی چشم سایه‌ی سیاهِ پشت کنسول را دید.

 

– یا اباالفضل اون دیگه چیه!

 

#پارت_199

 

وحشت‌زده قدمی عقب برداشت و چراغ را به پهلو کشید.

 

– آقا؟!

 

دست روی لبش گذاشت و نگاهِ ذوق‌دارش تا آقایش آمد، صورتِ بی‌حوصله‌اش را که دید دوباره به دخترک برگشت.

 

– سیمین بدونه عروس‌خانومم با خودت آوردی، خیلی خوشحال میشه…

 

شناخته بودش، همان گیسوکمندِ خوش‌رو بود که روز عقد چندباری به بهانه‌ی کاسه و قاشق تا آشپزخانه آمد.

 

همانکه حاج‌آقا، امشب به خاطرش همه‌ی خانواده، جز گلی را اینجا جمع کرده بود تا…

 

– چرا توو تاریکی موندی دخترجون؟!

 

دختر بیچاره طوری غریبانه لای سه کنج دیوار فرو رفته بود که دل آدم کباب می‌شد برایش.

 

– بیا… بیا اینجا پیش آقا…

 

زن دلسوزانه دستش را برای دخترک جلوعقب کرد و دختر با تردید قدمی جلو برداشت،

 

– سَ… سلام.

 

دانا بی‌حوصله نوچی کرد.

 

– گوشاش سنگینه، بلندتر حرف بزن!

 

همین یک جمله! اخمی ریخت و حرصی راه کج کرد سری به مادرش بزند، صدای مضطرب و لرزانِ زن مانعش شد.

 

#پارت_200

 

– آقا فشار خانوم رفته بود بالایِ بالا، رو ۱۷…

 

دانا که مکث کرد، حرفش را عوض کرد. گوشه‌ی روسری‌ گل‌دارش را توو داد و محتاط‌تر گفت:

 

– خدا خیرش بده عرفان خان‌و.‌ هم فشارش‌و گرفت، هم یه آمپول بهش‌ زد که آروم شه…

 

عرفان… برادر کوچکش، پسرِ دوّم گلی.

 

این یکی تافته‌ی جدا بافته بود، بی‌شیله‌پیله‌یِ خوش‌قلب، فقط کمی دردسرساز…

 

– بمیری عرفان! یالله پَسش بده…

 

تعریف و تمجید‌های پیرزن تمام نشده، همهمه شد.

 

دادی دخترانه و خنده‌های نخودی یک مرد که دوان‌دوان از پله پایین می‌آمد…

 

– نباید بدونم خواهرم این‌وقتِ شب با کدوم بی‌ناموسی چت می‌کنه؟!

 

دخترک با دو پله فاصله دنبالش می‌دوید،

 

– گوشی وسیله‌ی شخصیه بیشعور…

 

مرد جوان هیس‌کشان سرش را عقب و جلو کرد…

 

– بی‌ادب! سر داداش بزرگت داد نزن! یه کلام بگو کیه، پسش میدم…

– بی‌اِف‌اِفمه (bff)!

– نَمنه؟!

– دوستمه دوستم بی‌کلاس!

– تویِ جِغله مگه دوستم داری؟!

– عرفاااان!

 

دخترک حرصی سیب گاز زده‌ی توی دستش را پرت کرد طرف عرفان و پسرک خنده‌کنان جاخالی داد.

 

– این سیبتم بخوره توو سرت! دزد، سیب دادی بهم که گوشیم‌و بدزدی! به حاج‌بابا که گفتم معتادی حالیت میشه…

 

– قلیون اعتیاده! این‌و که دادم دست حاجی تو حالیت میشه معتاد کیه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
15 ساعت قبل

مگه دانا خواهر برادر داشت

نازنین مقدم
13 ساعت قبل

ممنون قاصدک جان 🌹

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x