رمان خیالت پارت ۷

4.4
(71)

 

 

 

ساچلی⭐️

 

پلکهایم سنگین باز شدند، خیره به سقف ناآشنای بالا سرم.

 

یک گچ‌بری پیچ‌در پیچ قدیمی و یک لوستر کریستالی،

درست وسطش.

 

پر زرق وبرق، با دانه‌هایی شبیه به اشک، مثل قطره اشکی که آرام‌آرام از گوشه‌ی چشمم میچکید.

 

کجای طالعم آنقدر نحس بود که همیشه جایی که نباید سبز می‌شدم.

 

ده سالم بود، دعوا شد، پدر گفت و مادر گفت،

من هم در‌خود جمع‌شده میانِ درزِ در…

 

مادر زد و شکست و ساک بست و من رفتنش را دیدم.

 

پدر گوشه‌ی اتاق مچاله شد، با دستان مشت‌شده

و من ضجه‌های بی‌صدای مردانه و اشکهای پرحرفش را شنیدم.

حالا هم که…

 

-خوب…ی…دختر؟!

 

صدا شکسته و تصویر تار بود!

 

پلک بستم، با فشار

و دوباره باز کردم، تصویر شفاف‌تر شد اما صدا!

 

خود را روی تخت بالا کشیدم، آرام،

تکیه به تاجِ تماماً خراطی‌شده‌ی تخت زدم و دیدمش.

 

پیرزنِ خوش‌صورتِ روبرو را، در لباسی یکدست یشمه‌ای.

 

کت و دامنی سنگدوزی با آویزی بزرگ از یشمِ آیه نوشت…

 

بعید میدانستم خدمه‌ باشد.

 

-دا آنا…رفت…دکتر…رو بدرقه…کنه…

 

چشمان کنجکاوم از گره‌ی سفت روسری ابریشم و سنجاق برّاق رویش تا لبهای نازک زن کشیده شد.

 

-نَ…ترس…چیزی…نی…ایست…

 

کلماتش بریده‌بریده و یک‌ورِ لبش به پایین شیب داشت.

 

-فشارت…پایین…بود.

 

#پارت_32

 

 

دستش به نرمی روی تنم نشست، همدردانه.

 

نمی‌دانست دردم چیز دیگریست، گمان می‌کرد ترسیده‌ام، غریبگی می‌کنم!

 

یعنی چشمان سیاه نافذش با آن آرایش ملایم اینطور می‌گفتند…

 

-الآن…میاد.

 

صورتش آرامش داشت اما امان از غم پشتِ نگاهش!

 

سینه‌ات را می‌شکافت و تا اعماقش می‌رفت…

 

-مَ…من باید برم…ببخشید شما رم ترسوندم.

 

دستم که روی تخت جَک شد، پنجه‌ی محکمش دور ساعدم پیچید و قیافه‌اش جدی شد!

 

عجب زوری!

نگذاشت سر پا شوم، بی‌حرف به سِرم زردرنگِ بالای تخت اشاره زد.

 

-این دیگه آخراشه، منم خوبم نگران نباشین.

 

تکانی که به تنم دادم با تردید عقب کشید.

 

لبخندی برایش زدم و سوزن را با یک حرکت از دستم بیرون کشیدم، بی‌آخ و ناله.

زن خیره‌ام ماند.

 

-نترسین، الآن بند میاد.

 

در این سالها آنقدر در شب‌بیداریهای پردردِ پدر، به تن نحیفش آرام‌بخشهای رنگارنگ تزریق کرده بودم که تیزی سوزن نمی‌آزردم.

 

#پارت_33

 

 

-ببخشید کیف و مانتوی منو نمی‌دونین کجا گذاشتن؟!

 

پاشنه‌بلند هفت‌رنگِ زیرتخت را پا‌زدنی، آستین کتم را هم پایین کشیدم.

ردّ سرخش بیرون زد، مثل دل خون‌افتاده‌ام.

 

-بذار…دا…آ…نا بیاد بعد…

 

تا اسمش آمد تنم دوباره یخ بست، تمام آن صحنه‌ها مثل کابوسی در بیداری بودند و من هنوز شوکه!

 

-نه‌نه!

 

ترسم را فهمید، دولاشدنی از بالای چشم تماشایم کرد.

 

-ی…یعنی نمی‌خوام مزاحم ایشون شم لباسام‌و بدین رفع زحمت می‌کُ…

 

به سختی سر پا شد، عصای زیردستش را فشردنی دست انداختم پشت کمرش.

 

-بذارین کمکتون کنم…

 

-خودم…می…ای…تونم.

 

پیرزن کمر راست کرد و جاخورده محو صورتم شد.

 

دستی به موهای درهم و شالم کشیدم و خجالت‌زده رهایش کردم.

 

-ببخشید…ترک عادت، خودِ مرضه!

 

غیر ارادی بود، وقتی در خانه، هم پایِ پدر باشی و هم عصای خواهر، کمی ترسو می‌شوی.

 

او که راه افتاد هم‌قدمش شدم، آرام و بی‌حرف.

 

جلو رفتنی نگاه بالا چشمی‌ام نم‌نم داخل اتاق چرخ می‌خورد…

 

#پارت_34

 

 

سقفش سفید و دیوارهایش طوسی، پرده‌ی ساده‌اش همرنگ دیوار، کاناپه‌ی مخملِ پایین تخت هم…

 

یک میز چوبی تک‌نفره و یک صندلی، یک کتابخانه‌ی قدیمی بزرگ و دو درِ شیشه‌ای نیمه مات.

 

دیوارها همگی خالی، جز یکی،

دیوار روبروی آن تخت دو نفره…

 

از پایین تا بالایش نقاشی شده بود، با طرحی مدرن، بهتر بگویم کلی خط‌خطیِ نامفهوم…

 

اتاقی متناقض بود، اما زیادی با نظم!

 

پیرزن ایستاد و سفر چشمانم سر آمد.

 

-شما دیگه زحمت نکشین، رفتم بیرون از طاهره خانوم می‌پرسم.

 

لابلای حرف‌های آیدا شناخته بودمش، سرآشپز تپل و نمکیِ عمارت پدر شوهرش بود…

 

-ممنونم ازتون…

 

دستم به دستگیره ننشسته، در با صدا باز شد،

همان پیرمرد سپیدرویِ سیاه‌دل!

 

-ورداشته آیتِ گناه و آورده توو اتاقش که به ریش من بخنده!

 

عربده‌کشان داخل شد و ترسیده هینی کشیدم.

 

-چشمت روشن سیمین خانوم، چشمت روشن!

 

پیرمرد لنگه‌ی در را به عقب پرت کرد و شانه‌هایم پریدند.

 

دلم شور افتاد و غیرارادی پشت زن پناه گرفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان وان یکاد

خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…
اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
2 روز قبل

فکر کنم قرار بود ازاین رمان بیشتر پارت بذاری واسمون ای بابا توروخدا یکی از رمانا رو هرشب بذار دیگه😔

خواننده رمان
2 روز قبل

چرا آهو و نیما رو نمیذاری

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x