زن که با اکراه عقب برگشت یزدان گوشی را داخل جیب سُر داد.

 

– توو بالی و مالدیو دنبالت بودیم، زیر سقف تهرون پیدات کردیم برادر…

 

انگاری سوژه‌ی جالب‌تری گیر آورده باشد، دست به جیب، تکیه‌ زد به نرده و زل زد به زوج فراری،

 

– هانی مون(Honeymoon) خوش گذشت؟!

 

ریزه ریزه می‌خندید.

– همیشه شیفته‌ی همین اخلاقت بودم… یه ملت‌و کاشتی اینجا پا شدی رفتی ماه عسل؟

 

قهقهه‌ی کیفوری زد و نگاهش تا دانا رفت، پشتش به او، داشت خودخوری می‌کرد مثل همیشه اما دخترک؟

 

یک پله پایین‌تر، با آن لباس‌های گَل و گشاد و تیپ بی‌کلاس پایین‌شهری‌اش، او را نگاه می‌کرد!

 

– نبودی! کبرای محشری به پا شد بیا و ببین!

 

با لذت تعریف می‌کرد، دستش در هوا در حرکت بود وُ تک‌تک اجزای صورتش شاد…

 

– عمه فکور گلایه… عمه فرشته شاکی! دختر‌عمه‌ لیلام توو قیافه… که آره! شاپسرتون حرمت بزرگتر کوچیکتری رم یادش رفته و…

 

از همین فاصله هم عضلات منقبض‌شده‌ی تن برادرش را می‌دید، بی‌خیال نشد و ادامه داد.

 

– حاج‌بابام خجالت‌زده، شرمنده… عمّه‌ها که اعتصاب غذا کردن، دیگه حاج‌بابا عصبانی شد… داد زد سرشون…

 

نه شنیده و نه دیده بود!

حاج‌بشیر… صدایش را در جمع بالا ببرد، آنهم روی خواهر دردانه‌اش!

 

یزدان سرجنبان نچ‌نچی کرد!

 

– بیچاره عمه فرشته! خودش‌و می‌زد… گریه می‌کرد…

پا شد بره، آقا مجید پا در میونی کرد…

 

همانطور که حرف می‌زد نگاه سنگینش با دقت روی تن دختر راه افتاد… ریز به ریز… از نوک پا تا فرق سر… لبش که به بالا انحنا گرفت دخترک معذب شد، یک پایش را روی پله‌ای که دانا بود، گذاشت و خودش را بیشتر سمت او کشید.

 

پسرک آخرش بیست و ‌پنج سال داشت! برخلاف باقی برادرها، قدّی متوسط، هیکلی لاغرتر و ‌تیپی دخترپسندتر داشت… امّا برقِ چشم‌های روشنش؟

 

#پارت_360

 

اوف! از دور خیالت را خراش می‌داد!

شبیه به چشمان زخم‌زنِ پیرمرد! انگار خط به خطّت را بخواهد بخواند!

 

– می‌گفت آبروی خان داداشم رفت! شدیم نقل مجلس دوست و آشنا که آره! حاج‌بشیر ورداشته یه دختر پاپتیِ هرجایی رو آورده توو خونه‌ش و…

 

دانا عصبی نیم‌چرخی به عقب زد، تا پسرکِ پایین پله…

– قصّه‌ت تموم شد؟ یا چیزی از قلم افتاده؟!

 

از گوشه‌ی چشم، دستِ نشسته روی لب‌های دختر و اشک چشمش را می‌دید…

 

– نه تمومه!

یزدان لب گزید و کف دو دستش را برای دانا بالا داد،

 

– برین استراحت کنین، حتماً خسته شدین… منم دیگه داشتم می‌رفتم…

 

متلکش را با خنده انداخت، نگاهش به زوج جوان، بلند داد زد،

 

– گلین چی شد پس؟!

– الآن میارمش یزدان خان!

– تا برم نگهبان و بیارم حاضرش کن…

 

این را که گفت، دانا با نگرانی دو پله پایین آمد،

– دست بهش نمی‌زنی یزدان!

 

یزدان با خونسردی شانه‌ای بالا انداخت و راه افتاد.

– حاج‌بابا گفت ببرمش!

 

حرف یزدان را شنید و لب‌هایش پر خشم فشرده شد…

 

– الآن دیر وقته، بذار فردا صب بیا ببرش…

 

شب‌ها کمی بدقلق می‌شد، دانا را نمی‌دید تا خود صبح زوزه می‌کشید و حالا… یکدفعه! بردنش به جایی غریبه!

 

– حاج‌بابا گفت همین امشب!

 

قدم دیگری روی پله پایین رفت… درمانده و در فکر…

– بهت گفتم فردا، شنیدی یزدان… ؟

 

– اون سگ… همین امشب… میره باغْ‌ویلا… !

 

صدای دستوری‌ پیرمرد نگاه سه جوان را تا بالای پله کشاند، دخترک هینی کشید و دانا…

 

#پارت_361

 

– بذار صب حاجی…

 

پیرمرد نگاهشان نکرد، حتّی یک نیم‌نگاه…

 

دانا صدایش را کمی پایین کشید و یک پله بالا رفت.

 

– الآن دیروقته! صب اوّل وقت میگم علی ببرتش باغ‌ویلا!

 

روی سخنش به پیرمرد بود، امّا نگاه مضطربش از گوشه‌ی چشم به دخترک پشت سرش که با عجله دستش را میان جیبش فرو می‌برد کسی نبیند.

 

یک قدم دیگر بالا رفت، بدون جلب توجه خودش را جلوی دید پیرمرد کشید وُ لب‌های پیرمرد دوباره تکانی خورد…

 

– سگی که صاحبش نباشه میشه گرگِ زوزه‌کش شبای اَیاز…

 

– حواسم بهشه حاجی! لازم شد امشب زنجیرش می‌کنم…

 

صورت پیرمرد آرام امّا نگاه سبزش عیناً جنگلی شعله‌ور بود!

 

گویی خشم و قهر فرو خورده‌اش آتشی شده و در چشمش افتاده!

 

پیراهن و شلوار یکدست سفید به تن داشت و عبایی خرمایی رنگ…

 

سر سجاده بود، تا تصمیم نهایی را بگیرد…

تصمیمش را که گرفت، بیرون آمد!

 

– زنجیر به کار نمیاد، حالا که صاحبش قراره بره، بهتره سگه‌ توی باغ‌ویلا بمونه… پسرا هستن… کنترلش می‌کنن!

 

پدر با خونسردی تمام امرش را داد امّا پسر چیزی از حرفش نفهمید!

بیچاره چرخیده بود برود سراغ سگ، پایش همانجا وسط پله خشکید…

 

– من قراره برم؟! کجا؟!

 

پیرمرد تکانی به تنش داد، همانطور که قدم‌های بلندش را روی پله پایین می‌کشید، صدای بمش را در عمارت ول کرد وُ نگاه دانا با تعجب همراهش چرخ خورد،

 

– گلین!

– بَ… بله حاج‌آقا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

  📄خلاصه : قصه دلدادگی امیر حسین و ارغوان که با رفتن ناگهانی و بی خبر امیر حسین ارغوان میماند و دلتنگی و که با

  خلاصه: آرش تک پسر حاج فتوره چی بزرگ بازار! کسی که به دختر بازی توی جمع هامون معروف بود. کسی که هیچ دختری از

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه

  خلاصه: پدر امیر و پدر بی تا، دوستان قدیمی و صمیمی هستن.. امیر ازدواج ناموفقی رو پشت سر گذاشته و حاضر به ازدواج دوباره

خلاصه   ملیحه که از حرفای مردم و اطرافیانش در شهرشان به ستوه آمده است، برای کار پیش برادرش میرود تا از حرفای پشت سرش

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x