گلین نفس‌زنان در حالیکه روسری سرش را جلو می‌کشید کنار پله ظاهر شد،

 

– کاری که ازت خواسته بودم رو انجام دادی؟

زن بیچاره رویِ بلند کردن سرش را نداشت.

– بله حاج‌آقا!

 

نگاه شرمنده‌اش از گوشه‌ی چشم به زوج جوان بالای پله خورد، سر به زیرتر شد!

– بستمشون آقا، همونجور که امر کرده بودید، ولی…

 

– خوبه!

پیرمرد مجال ادامه نداد، حرف گلین را کوتاه کرد! فهمیده بود قصدِ وساطت دارد.

 

– یزدان، برو بیارشون پایین!

 

یزدان کنار در آماده‌ی رفتن بود، تا فرمان حاج‌بابایش را شنید، تیز طرف پله برگشت!

 

– چشم حاج‌بابا، الآن میارمش!

 

قصد پیرمرد را نمی‌دانست امّا بحثشان را با پیرزن شنیده بود.

 

همه که رفتند، خانه که خلوت شد، پیرزن شروع کرد به جانب‌داری از تک‌پسر تقصیرکارش!

 

پشت در فالگوش ایستاد تا خبرهای داغ عمارت را برای مامان گلی‌اش ببرد، امّا نشد کامل بشنود!

 

– کسی نمی‌خواد به من بگه، اینجا چه خبره؟!

 

گوشه‌ی لب پیرمرد با صدای کلافه‌ی دانا به بالا شیب گرفت،

 

– صبر داشته باش پسر! کارها به صبر برآید و مُستعجل به سر درآید…

 

مرد همانطور که چیزی را از جیب شلوار نخی‌اش بیرون می‌کشید، روی آخرین پله ایستاد. دستش را سمت گلین دراز کرد،

 

– زنگ بزن به رضا، بگو بیاد دم در!

 

چیزی شبیه به کلید کف دست گلین می‌گذاشت که صدای قبراقِ یزدان دوباره در عمارت پیچید،

 

– حاج‌بابا، می‌گم همین دو تا چمدونه فقط! یا چیز دیگه‌ای‌یَم هست؟

 

نگاه دانا به سرعت بالا پرید وُ با دیدن چمدان‌های آشنایش در دستان یزدان تا آخر قصّه را خواند!

 

#پارت_363

 

کلافه پلک روی هم فشرد.

تا بچرخد طرف پیرمرد، یزدان نفس‌زنان‌ مقابلش ظاهر شد.

 

– خیالت از بابت نگهبان راحت، خودم شیش‌دانگ هواش‌و دارم برادر، نمی‌ذارم آب توو دلش تکون بخوره!

 

با طعنه لبخند می‌زد.

 

همیشه چشمش به سگ دانا بود، ولی سگِ پیرِ بدعنق به کسی جز صاحبش پا نمی‌داد!

 

– خیر باشه حاجی؟! داری از خونه بیرونم می‌کنی؟!

 

جواب مزّه‌پرانی یزدان را نداد، شاکیانه راه افتاد طرف پیرمرد!

 

– بیرون چرا پسر!

 

پیرمرد… پشتش به سه جوان، همانطور که چشم به در داشت، دو دستش را پشت کمر زده بود وُ دانه‌های تسبیح‌ زرکوبش را یکی بعد از دیگری رد می‌کرد…

 

– مگه نعوذ بالله خطایی ازت سر زده که عذرت‌و بخوام؟!

 

سیاستِ بازی با کلمات!

 

از بچگی همین بود… یک دستی می‌زد و دو دستی تحویل می‌گرفت!

 

کافی بود ترس و تردید حریف را بفهمد، آنوقت کارش تمام بود!

 

اهل تنبیه بدنی نبود، اصلآ و ابدآ… امّا امان از حرف‌هایش! تَرکه‌ای میشد و به جان روح و روان آدم می‌افتاد…

 

– پس این بازیا چیه که راه انداختی حاجی؟!

 

یزدان از قصد هم‌قدمش راه می‌رفت.

 

سری جنباند و عصبی و درمانده قدم بلندی برداشت. در حالیکه چشم‌های برق‌افتاده و لب‌های گزیده‌ی یزدان را ندید می‌گرفت، از او جلو زد،

 

– اوّل اون سگ! حالام این چمدونا… قصّه چیه حاجی؟

 

همانطور که دستش را این‌طرف و آن‌طرف پرت می‌کرد آخرین پله را هم پایین رفت.

 

– ایما و اشاره رو بذار کنار‌، قصدت‌و رک بگو، خودم‌و خودت‌و خلاص کن!

 

شانه‌به‌شانه‌ی پدرش که ایستاد، ساکت شد، خیره‌ی نیم‌رخ در فکر و لب‌های زمزمه‌گر پیرمرد!

 

– قصدم؟!

 

#پارت_364

 

کج‌خند تلخ پیرمرد دخترک بالای پلّه را هم نگران کرده بود!

زل زده بود به پدر و پسر، لب می‌جوید.

 

– حاج‌بابا چیکارشون کنم؟

یزدان هنوز وسط پله بود که پرسید، پیرمرد اشاره زد به در،

– بذارش جلوی در رضا میاد ورش میداره…

 

پیرمرد روی پاشنه چرخید و سینه‌به‌سینه‌ی دانا ایستاد،

نگاهش بُراق شد و لحنش جدی‌!

 

– میری مأموریت!

– مأموریت! این وقت شب!

 

دانا پوفی کشید و سرش به سرشانه چرخید. تکخند پر حرصی زد و برگشت طرف پیرمرد،

 

– لازم نبود زحمت ساکا رو بکشی حاجی! می‌گفتی برو، خودم رفع زحمت می‌کردم!

 

– یزدان!

پیرمرد داد پر حرصی کشید. نگاهش تا یزدان و صورت مشتاقش خیز برداشت!

 

– اون سگه رو وردار برو قبل اینکه قیل و قال راه بندازه!

– مگه امشب نمیای اونور حاج‌بابا؟

 

چشم یزدان از پدر تا دانا پرید، فکِّ به هم فشرده‌‌ی برادرش را که دید گوشه‌ی لبش موذیانه کش آمد،

 

– مامان گلی از صبح چشم به راهه!

 

لبش را به دهان کشید و بی سر و صدا پایین آمد، نگاهش به دخترک، پشت سر دانا ایستاد، روی پله‌ی دوم.

 

موجود جالبی به نظر می‌رسید، مخصوصاً آن چشم‌های درشتِ تخسش… عینهو یویو بود! هر طرف ولش می‌کردی حوالیِ دانا ظاهر میشد!

 

– تو برو! من یه چن وقت عمارت مَرمره می‌مونم…

 

نگاهش به سرعت طرف پدرش برگشت.

– امّا حاج‌بابا!

– امّا و اگر نداره! زودتر برو تا مادرت دل‌نگران نشده…

 

پیرمرد که عذرش را خواست، پسرک با دلخوری بیرون زد،

 

– یزدان خان… یزدان خان غذا رو جا گذاشتی…

 

گلین تندی داخل آشپزخانه شد، ظرف غذا را برداشت و دوان‌دوان دنبال یزدان راهی شد…

 

– خوب اون گوشات‌و وا کن پسر!

 

آنها که رفتند پیرمرد دوباره به پهلو چرخید، رخ‌به‌رخ دانا… اخمی ریخت و چشم‌های مؤاخذه‌گرش را میان چشمان به خون نشسته‌ی پسرش چرخ داد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

  خلاصه: داستانِ ماکان، مردی که همسرش فرشته و فرزندش طی جریانی توسط دشمنای ماکان کشته می‌شوند، ماکان بعد از این اتفاق چندین سال ناپدید

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش

  ژانر : معمایی #عاشقانه #دلهره_آور   خلاصه : اتاق در تاريكي محض فرو رفته بود … نه چراغ خوابي روشن بود و نه پرده

  ♥️خلاصه: سارا دختر 22ساله ایست که در کودکی پدر و مادرش جداشدند، سارا زندگی خوبی را کنار مادرش که مهندس صنایع غذایی درکارخانه شکلات

  خلاصه: دختر قصه کافه داره و خیلی شیطون و شاده پسر داستان اما خیلی جدی و مذهبیه! این دختر، پسره رو به زور سوار

خلاصه : مهران جم سرگرد خشنی که به دلیل به قتل رسیدن نامزدش لیا؛ در پی گرفتن انتقام و رسیدن به قاتل پا به سالن

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
1 ماه قبل

آی چه جای حساسی تموم شد پارت بعد کی هست قاصدک جونم؟

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x