رمان خیالت پارت ۸

4.5
(64)

 

 

 

-به دُردونت لقمه‌ی حلال دادم و حرومی از آب درومد!

 

تن ظریف پیرزن لرزی گرفت و عصبی عصای دستش را بر زمین کوبید.

 

لب‌های بهم‌فشرده‌اش را وا کرد حرفی بگوید، صدای بمِ مردانه‌ای از پشت پیرمرد صدایش شد.

 

-حروم نکردم حاجی، اگر کردم اول حلالش کردم و بعد…

 

دستم بر لب کوبیده شد تا صدای ناله‌ی خجالت‌زده‌ام بیرون نزند.

 

پیرمرد چشم از من گرفت و دندان سایید.

پلک زد و عقب چرخید.

 

-همونجوری که یادم دادی حاجی!

 

حرفش را گفتنی نگاهم نمی‌کرد، اما کج‌خندِ معنادار و صورت کبود از خشمش، ترس به دلم می‌انداخت.

 

-دا…آنا…تموم…کن…

 

پیرزن با نگرانی گفت و من هول کرده از سنگرم بیرون زده خود را جلو کشیدم.

 

باید می‌رفتم، اصلاً میان این جماعت تنها وصله‌ی ناجور من بودم.

 

بگذار بدَرند، ببَرند، فقط مرا به حال خودم بگذارند…

 

-کجا حوّا!!!

 

شانه‌به‌شانه‌ی دو مرد خشکیدم، میانِ چارچوب در، نگاه خونسردم به روبرو، قلبم اما در سینه باصدا می‌کوبید…

 

-من…

 

دم و بازدم کوتاهی گرفتم، نباید حال بدم را می‌دیدند.

دوباره سکوت نه، دوباره ضعف نه…

 

#پارت_36

 

 

-من با اجازه میرم که با خونواده خلوت کنین…

 

-خونواده!

 

ریش‌خندِ مردانه‌اش نیشتری شد به جانم.

 

-سیب سرخت‌و دادی و نیش اَشتر زدی، حالا مییییری!

 

لبِ خشکیده‌ام را به دهان کشیده، نم کردمش.

 

-من هیچ خطایی نکردم.

 

در قفس شیران ضعف یعنی مرگ و من نباید ضعیف می‌بودم.

 

-اگر اشتباهی بوده اول از توهّماتِ خام آقازاده‌تون بوده و بعدش از دادگاه بی ‌هیئت منصفه‌ی شما!

 

صدای بی‌رحمِ پیرمرد طرحِ پوزخند گرفت!

 

-پس اون جنازه‌ی بی‌جونِ کف بیمارستان خطای کیه دختر!

 

ترس‌خورده چرخیدم تا او.

می‌دانست، منتظر بود، غرورِ آدمکش میان چشمان سبزش، چوبِ گناهکاری‌ میزد بر سرم.

 

-آیدا؟!

 

سکوت کرد و گردن کج کردم، با التماس.

 

-آیدا رو میگین؟! آیدا چیزیش شده؟؟

 

خونسرد دست انداخت جلو، حتی نگاهم نکرد!

 

-خیر پیش.

 

بی‌اعتنا راه افتاد و چشمان عاجزم از او تا مرد روبرویی کشیده شد،

او هم رنگ به رخ نداشت!

 

رو گرفتم و مضطرب پا انداختم بروم، دستی مچم را اسیر کرد.

 

چشمان اشک‌بارم به عقب چرخیدند، زن با تکه پارچه‌ای سیاه دستم را میفشرد.

 

#پارت_37

 

 

نگاه پرحرفش خیره به من و نگاه بی‌حرفم خیره به او شد…

 

آرام سرجنباند برایم و سر خم کردم.

 

هق‌هقم را بلعیدم تا تکانهای سینه‌ام عیان‌تر نشود.

 

چادری را از میان انگشتان لرزانش بیرون کشیدم، بی‌صدا سر کردم و بی‌نفس دویدم.

 

 

***

 

درهای بسته‌ی سفید…همان مقصدی که بهایش برایم، چندین طبقه دویدن بود و دو پاف اکسیرِ زندگی و یک ذهن ملامت‌گر…

 

خیره به روبرو ایستادم.

 

دست بر دیوار دولا شدم و نفس‌های بلند و عمیقی گرفتم…

 

-دو ساعت پیش که میومدم بالا کار میکرد، خراب شد؟!

 

سر که به پهلو کج کردم، صورت سوالی زنِ جوان از آسانسور تا من آمد.

 

خِس‌‌خسِ سینه‌ام را شنید و کلافه بچه‌ی خواب‌رفته‌ی‌ میان آغوشش را بالاتر کشید.

 

-چجوری هفت طبقه رو با این وضع بالا اومدی دخترجون!؟

 

یک نگاه به من انداخت و یک نگاه به پله‌های اضطراری پشت سرم.

 

-ایشالله که خیرِ، همراه اونایی؟

 

سری عقب انداخت و با افسوس لب وا کرد.

 

-آوردنی دیدمش، زنِ طفلک خیلی بی‌تابی می‌کرد…به گمونم دخترش بود، نه؟

 

#پارت_38

 

 

نه نایِ صحبت داشتم و نه میلی…فقط خیره‌اش ماندم و دلم بیشتر ریش شد.

 

-خواهرته!؟

 

ابرویی تا بخش مراقبتهای ویژه پرت کرد و سری بالاپایین کردم.

 

با سه ماه اختلاف، خواهر بزرگِ نداشته‌ام بود…آخ آیدا!

 

لبم مچاله شد و نگاهش پر شد از ترحّم.

 

سرپا شدم، چادرِ اَفشانم را روی سر مرتب کردم و نابلد راه افتادم.

 

چشمم به روبرو و فکرم؟

جایی پشت آن درهای بسته و دخترکی که قرار بود زندگی جدیدی شروع کند، اما مرگ را به کام کشید آنهم به خاطر من…

 

-ببین من‌و خشگل؟!

 

نگاه غم‌زده‌ام به عقب چرخید،

 

-بیا…این و بگیر…

 

دست کرد میان کیف وِرنی دور مچش و به سختی پاکت کوچک آب‌سیب را بیرون کشید.

 

-واسه سایه‌م خریدم.

 

نگاهی عاشقانه به موفرفری کوچکش انداخت و لبخند زد.

 

-بچه‌م دل درد داره…لج گرفت نخورد…

 

تردیدم را که دید دستش را دراز کرد.

 

-دهن نزده به قرآن، بگیر بخور رنگ به رو نداری مادر.

 

#پارت_39

 

 

مادر!

چه دردناک دلنشین آمد برایم این مادر گفتنش!

 

-ممنون، من…من خوبم.

 

-میگه خوبم! هم‌رنگ گچ دیوار شدی…بیا دخترجون!

نمی‌خوام پولش‌و بگیرم که!

 

مادرانه دل می‌سوزاند برای منی که دلسوخته‌ی بی‌مادری بودم و تشنه‌ی مادرانه‌ها…

 

-ایشالله خواهرتم خوب میشه نگران نباش.

 

به زور گذاشتش میان دستم و بغض نگاهم را ندید.

 

-بیا دختر، خوردی حالت جا اومد، یه صلوات بفرست واسه روح مادرم، پنجشنبه‌س، چشم به راهه.

 

نخورده لبهایم به فاتحه‌ای بی‌صدا باز شد، برای ناشناسی دل‌آشنا.

 

او رفت و من بلاتکلیف چرخیدم.

اگر می‌رفتم و می‌گفتند آیدا مُر…

 

دست لرزانم بر لبه‌ی چادر چنگ شد، نه حق نداشت برود، برود و تنهایم بگذارد، برود و حرفهایم را نشنود، برود و بی‌گناهی‌ام را نفهمد…

 

-آیداااا…آیدا مااادر…

 

ضجه‌های آشنای زنانه‌اش، تردید پاهایم را کُشت.

با دو قدم بلند خود را تا درهای بسته کشیدم و چسبیدم به شیشه‌ی بالای در…

 

-دردت به جونم مادر…آخه این چه کاری بود کردی آیدا…

 

پس وعده‌اش را عملی کرد،

گفته بود خودم را می‌کشم اگر…

 

حرف‌هایش در سرم پیچید و پایم سست شد، دست به دیوار گرفتم نیُفتم.

 

عاجزانه چشم چرخاندم و انتهای راهرو دیدمشان.

 

پدر، مادر، خاله، خاله‌زاده‌هایش…

 

-آخ آیدا…آخ آیدا…جیگرم داره میسوزه آیدا…اون چاقو رو کشیدنی نگفتی بلایی سرت بیاد بیتا می‌میره آیدا…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان طعم جنون

💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر…
رمان کامل

دانلود رمان التیام

  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از…
اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x