– دارم می‌برمت بالا… مگر بالا نمی‌ری!

 

پسرک شک کرد، به اینکه شخص مورد نظر، همان است یا نه؟!

 

– تو… تو پسر حاج‌آقایی؟

 

صدای مرد پشتی رنگ ملایمت گرفت،

– بیا بشین با هم می‌ریم…

 

پسرک فوراً لب گزید و سرش را بالا انداخت،

– اگر پسر حاج‌آقایی… نمی‌شه آقا!

– واسه چی نمیشه! بشین می‌گم!

 

نگاه شرمنده‌‌ی پسر تا زمین رفت. چکه‌های سیاه بلندش را به وضوح می‌دیدم…

 

– آقا کفشام گِله آقا…

 

شبیه به دانش‌آموزی خطاکار مقابل آقا معلم محبوبش سر به زیر شد!

 

– بشین بچه… بشین ماشین سرد شد، زودتر راه‌و نشون رضا بده برسیم بالا.

 

نگاهم به سرعت به پهلو کشیده شد. سرِ جنبان مرد کناری را دیدم، نمی‌دانم خیال بود یا واقعیت اما لرزش لب‌هایش را هم دیدم!

 

– یعنی میگی که من… جلو بشینم آقا؟!

 

پسرک با تعجب پرسید امّا منتظر جواب نماند، چشمش با اشتیاق دور ماشین چرخ زد و ذوق‌زده دستش را به دستگیره رساند،

 

– چشم آقا! حالا که تو میگی میشینم.

 

چکمه‌هایش را تند‌وتند به بته‌های کنار دره سابید و همانطور که لب پایینش را به دندان گرفته بود با احتیاط در را باز کرد،

 

– با اجازه آقا…

 

نشست و دوباره با احتیاط بستش،

 

– پس تو پسر عزیزی؟

 

شگفتا؟! پشتی یکدفعه زبان باز کرده بود!

 

#پارت_375

 

– بله آقا!

 

فانوس نفتی‌اش را کم کرد، داس را به آرامی روی پا گذاشت و گوشه‌ی صندلی کج نشست، نمی‌خواست به آقایش پشت کند.

 

– فرمان را بشکن، ازین‌ طرف برو، اون طرف چاله‌ست…

 

پسرک داشت مربی‌گونه‌‌ رانندگی کردن را یاد رضا می‌داد، رضا هم کج‌کج‌زنان به اوامرش گوش می‌کرد… امّا آن صدای ریز خنده؟!

 

نگاه گوشه‌چشمی‌ام ناغافل شکارش کرد، طرح لبخند روی صورت مرد کناری را می‌گویم!

 

– عزیز چطوره؟! هنوزم صبا با یه پیاله شیر گوسفند و زردچوبه میره سر کار؟!

 

تکخند مردانه‌ی پسرک، جوان کناری را مشتاق‌تر کرد…

 

– ها آقا! هنوزم یه قاشق گنده زردچوبه می‌زنه به شیرش…

 

با اینکه جاده سربالایی‌ و سنگلاخی‌تر شده بود امّا فضای ماشین گرم‌تر و قابل تحمل‌تر از قبل بود…

 

– هفته‌ی پیش رفت رو بوم کارگاه. چکه می‌کرد. رفت درستش کنه کارگرا رو بارون نگیره، سُر خورد افتاد، پاش شکست…

 

صدای پسر که رنگ غم گرفت لحن او همدردانه شد:

 

– الآن چطوره؟

– بردیمش درمونگاه پایین آقا، دکتر پاش‌ رو گچ گرفت. گفت خوب می‌شه ولی تا یه ماه نباید راه بره.

 

مرد پشتی روی صندلی‌اش کمی جلو آمد،

 

– صدف چیکار می‌کنه؟! هنوزم یه دستش میله یه دستش کاموا؟!

– نِنام(مادرم)؟!

 

پسرک کلاهش را با افتخار بالا گرفت و تکان داد…

 

– دیگه اوستا شده! شال میبافه، کلاه می‌بافه، جوراب، بلوز یقه اسکی‌یَم بلده…

 

ذوق کرد، چه ذوقی… نخودی خندید. مرد پشتی به خنده‌اش خندید… به خودم که آمدم لب من هم شیب گرفته بود!

 

اوّلین بار بود که خنده‌اش را می‌دیدم! انگاری برگشته باشد به دورانی آشنا، با پسرک گرم صحبت شد. می‌گفتند و گهگاه می‌خندیدند!

 

نگاه ناباورم میانشان چرخ خورد…

 

راست گفته‌اند، “نه نسبت خونی، نه برچسب روابط… هیچکدام یخ دل آدم را آب نمی‌کند…

فقط وقتی خاطره‌ای… حرفی… یا حسی مشترک با کسی داشته باشی، قفل دل و زبانت می‌شکند!”

 

آنوقت است که می‌شود واقعیت آدم‌ها را دید وُ مردی که در این لحظه می‌دیدم… اصلاً شبیه به مردی که در این چند وقته دیده بودم، نبود!

 

– آقا رسیدیم!

 

چه زود!

 

مرور خاطرات تمام نشده ماشین توقف کرد. ابروهایش را دیدم که دوباره درهم شد…

 

پلک بست، انگشتانش دور زانو چنگ شد. روی صندلی چرخ زد و نگاهش با اکراه به پهلو چرخید…

 

جهت نگاهش را دنبال کردم و با دیدن آن عمارت…

 

#پارت_376

 

راوی ****

 

– کجا بچه… ؟!

 

پسرک بی‌خیالِ حرفِ رضا، جستی پایین ماشین زد، رضا بی‌حوصله سری برایش جنباند و دست دختر روی دستگیره‌ی پشتی خشکید.

 

– آقا ماشین و روشن می‌ذارم… هوا سرده شما دیگه پایین نیاین.

 

آسمان برق ریزی زد، قطره‌‌ی کوچکی روی شیشه افتاد…

 

رضا رفت و دخترک لب جوید…

 

چشمش گریزی تا مرد کناری زد.

 

هنوز اخم داشت!

 

خسته از ساعتها نشستن، دستگیره‌ی ماشین را فشرد و صدای کفریِ مردِ داخل با اخطار پسرک بیرونی همزمان شد،

 

– تو کجا؟! بگیر بشین بذار درو وا کنه…

– مواظب باش آبه…!

 

به این یکی محل نداد وُ منظور آن یکی را نفهمید.

 

تا پایش به زمین برسد، پسرک ترس‌خورده فانوس را پایین کشید و پای دختر میان زمین و هوا معلّق ماند…

 

تصویر شعله‌ی سرخ فانوس بر چاله‌‌های کوچک و بزرگ آب نقش بست و زنجیری از نور دور پای دختر درست شد…

 

– چه زود پاییز شد…!

دخترک با ذوق گفت و پسر:

– پاییز کجا بود! پاییزِ اینجا زمستانه!

 

اولین حرفِ میانشان شد… پسر که لبخند جاخورده‌ی دختر را دید، فانوس را نزدیک‌تر برد.

 

– اولین بارته سوادکوه میای؟

 

سوادکوه!

قرار بود شمال بیایند امّا نه این شمال!

– آ… آره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

  خلاصه : “آنشرلی”دختر یتیمی است باموهای قرمز، که به طور اشتباهی به نزد”متیو” و “ماریلا کاتبرت” فرستاده شده است. ماریلا و متیو خواهر و

  خلاصه : داستان درباره ى زندگی یه دخترو پسره.. دو نفر آدم عادى که زندگى اونهارو سر راه هم قرار میده.. دو نفر از

  خلاصه رمان:   سپهر دکتر جوان و جذابی با کوله باری از تجربه و غصه ی مرموزی که تو چهره اش داره به اصرار

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش

خلاصه: جلد اول (مو سرخه و ارباب اتابک) انوشیروان ارباب زاده ی عیاشی که مجبور میشه با خواهر زاده اش لیلا به روستا برود، بین

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x