سالنی دراندشت پر از پارچههای سفید…
چند طاقه فرش لوله شده و دیوارهایی زیادی بلند، با کلی قاب عکس کج و کولهی سیاه و سفید و…
سر خم کرد به پهلو، چیزی نمانده بود شاخ گوزن در چشمش برود، چرخید به دیوار مخالف و خرس آویخته روی دیوار را دید…
تنش مورمور شد، دست گذاشت روی دهانش…
– چیه میترسی؟! نترس… مرده…
پسرک تندوتند پارچههای سفید را از روی ستهای رنگ و وارنگ سلطنتی میکشید و میگذاشتشان کنار شومینه…
شومینهی سنگیای که دو ردیف پله را از هم جدا کرده بود…
– آی پسر! هیزمِ آماده هست یا باید بشکنم…؟
رضا دست خالی از پلهی دست چپ پایین آمد…
– ها! خودم شکستم… همین یک ماه پیش…
عمارت قدیمی سالی دو بار خاکروبی میشد، یکبار اوّل بهار و یکبار آخر تابستان…
– بدو بیارشون شومینه رو راه بندازم…
صدای زنگ موبایل که بلند شد نگاه رضا به آنی رنگ اضطراب گرفت…
– نمیخواد پسر! تو بمون… خودم میارمش.
گوشی را بیصدا کرد و با عجله راه افتاد، بیآنکه اشارهی دست پسر را به ساختمان سنگی ببیند.
– توو سردآبه، بیراهه نری عمو!
پسرک آخرین پارچه را هم بالا کشید…
– بذار باشه بچه… خاک بلند نکن…
صدایی مردانه آمد و…
#پارت_382
– نِنام همه رو تازه تمیز کرده بود آقا، بازم خاکه!
پسرک سرفهزنان دستش را جلوی صورتش کشید امّا نگاه جاخوردهی دختر تازه مرد کناری را دید…
بیصدا، شانهبه شانهاش ایستاده بود. شبیه به آدمی جنزده! نگاه میشیاش خیرهی پلهی دستِ راستی…
– الآن رضا آتیشو روشن میکنه خونه گرم میشه. بفرما آقا، بفرما بشین …
پسرکِ بلا کُپهی ملحفههای سفید را گوشهی سالن جمع کرد. با آستین بافتش، مبل آقایش را پاک کرد و شروع کرد به تکان دادن پاندولِ ساعت ایستاده…
پاندول بزرگ دینگ و دینگ تاب میخورد امّا عقربههای طلایی رنگش، بیهدف روی یک ظهر در جا میزدند!
نگاه سؤالیِ دختر تا تقویم چرم کنار پنجره خیز برداشت.
روز و ماهش، حوالی همین روزها امّا سالش؟
بیست و چند سال قبل!
چشمی دور چرخاند. خانه و اثاثش هم انگار جایی در گذشته گیر کرده، درست شبیه به ساعت و تقویمش…
– اینورا چیزی واسه خوردن پیدا میشه یا نه؟!
تا دخترک به خودش بیاید دانا بیحوصله راه افتاد تا گوشهی چپ سالن…
میزی از الوارِ تراشخورده مرز میان آشپزخانه و سالن بود. رویش پر از دبّههای پر و خالیِ ترشی و …
– آقا از همون همیشگیا هست، تازه خشکش کردیم. بیارم؟
– اون نه، خوردنی، غذا…
کلافه از آنطرف آشپزخانه تا این طرف آشپزخانه رفت و دست انداخت به کابینتهای چوبی، بعد هم یخچال…
شبیه به بچهای بیقرار که دنبال بهانهای برای فرار است…
– آقا شام نخوردی آقا؟!
نه صبحانه، نه نهار و نه شام!
علی کوبیده گرفت اما کسی میلش نرفت بخورد، قسمت گربههای اعیاننشین شد!
– حاج آقا شب خبر داد که میای. به پییِرم(پدرم) گفت، تو دست به هیچی نزن، یکی همراهشه، خودش میاد، میشوره، میپزه…
پیرمرد از عمد دیر اطلاع داده بود، قصدش تبعید پسر بود و یادآوری جایگاه واقعی دختر… !
#پارت_383
⭐️ساچلی
– آقا بیا بشین، من میرم به نِنا میگم یه چیزی درست کنه برات بیارم آقا…
– نمیخواد بَچچه…
صدای مرد یکدفعه قطع شد. نگاه کنجکاوم به پهلو چرخید.
هیبتِ درشت روبرویم را دیدم که لنگری خورد امّا به چشمم شک کردم…
– آقا خوبی آقا؟!
تا پسرک با نگرانی قدمی سمت او برداشت، شکّم به یقین تبدیل شد!
– آقا برات آب بیارم آقا؟
مرد تکیهاش را به یخچال داد که نیفتد، نگاهم احمقانه دور چرخید.
دنبال چه بودم! قند…
دودل ماندم.
میان کمک و نادیده گرفتنش… سرش کت کمی به پهلو مایل شد صورت مچالهاش به چشمم آمد،
درد داشت؟
– گفتم بیا بالا آقا، زیر بارون موندی، خیس شدی، سردیت شد…
صورتِ کوچک پسرک، شبیه مادری نگران تا بالای پله چرخید.
– آقا برم ساکتو بیارم پایین لباساتو عوض کنی؟ به خدا بازش نمیکنم…
مظلومانه خواهش میکرد. دست مرد به آرامی از شقیقهاش جدا شد.
– نترس بچه… این درد لعنتی، با لباس و بیلباس، دیگه وصلهی تنم شده…
زمزمهی خستهی لبهایش به زور تا گوشهای من رسید چه برسد به پسرک!
– چی آقا؟!
مرد دستش را بالا گرفت تا خیال پسرک آرام شود.
– هیچی بچه، خوبم… نگران نباش…
وسط حرفش رضا تند و تند داخل شد، آب از سر و رویش چکه میکرد…
– چی شده؟
#پارت_384
چشمش دور چرخید و به آقایش رسید…
– باز سرتونه آقا؟
درد کهنهای که میگفت، از سرش بود یا… !
– زودتر ماشین رو روشن کن بریم پایین!
رضا هیزم به دست مقابل شومینه ماتش برد،
– پایین چرا آقا؟! تازه اومدیم بالا… تا لباساتون رو عوض کنین، خونه رو گرمش میکنم!
رضا که قدمی طرف شومینه برداشت مرد پوزخندزنان روی پاشنه چرخید،
– میپرسه چرا!
رنگِ پریدهاش در آن تیشرتِ سیاهِ چسبیده به تنش، با عضلاتِ پیچدرپیچ و چشمهای خونافتاده و کجخند بزرگ گوشهی لبش؟
– یه نگا به این چهار دیواری لعنتی بنداز! این خرابشده… فقط اسمش خونهست!
او داد میزد و نگاه من به پای عقبگذاشتهی پسرک بود.
– زمینش یخ… اون سرش کارگاه… این سرش انبار… سقفشم که…
نگاه رضا تا کنج سالن رفت، همانجا که قطرات درشت آب، چیکّ و چیک کف دبّهی بزرگ پلاستیکی میخورد.
– عزیز نرسید تعمیرش کنه آقا، خودم فردا صبحِ اوّل وقت، یکیو میارم که درستش کنه!
– مردک! تو که خبر سوراخ بودن سقف خونه رو داشتی… چطو آمار یخچال خالیشو نداشتی!
نگاه مچگیرش که تا رضا خیز برداشت، بیشتر شوکه شدم…
– برو به اون حاجیت بگو حکم حبس که واسه زندونی میبرن یه کفدست نون خشکم میندازن جلوش…
این حجم از درماندگی و خشم برای چه بود؟ برای سقف نمور؟ برای غذا؟ یا…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 57
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حاجی چه آدم سنگدلیه
این حاجی هم عجب آدمه چندشیه نکبت انگار پسرش نیست…..قاصدک پارتا خیلی دور به دور و کوتاه شدنا