دست گذاشت روی دیوار و با احتیاط پایش را جلو انداخت.

 

– به اون رضاهه نگفتم در آهنی بازه، چون هی می‌گفت بلدم‌بلدم…

 

خنده‌ی نخودی‌اش کمی بدجنس شد.

– اما به تو میگم…

 

انگشتش را جلو کشید، چپ نه، راست.

 

– از اینجا یکسره میره سردآب! بارون که میزنه ما ازین راه محصولا رو بالا میاریم خیس نشن…

 

نفهمیدم از چه حرف می‌زند، نگاه گنگم بین دو پلّه‌ بالاپایین شد.

 

– بیا دیگه! واینستا…

 

پس پله‌ی چپی بالا می‌رفت و راستی پایین!

 

– چراغ اینجا سوخته، فانوس منم دیگه آخراشه…

 

فانوس را بالا گرفت و با احتیاط پایین رفت، من هم دنبالش…

– اگر گمم کردی دنبال برق کلّه‌م باش…

 

زد بر فرق سر کچلش، تاخ!

بی‌اراده تکخندی زدم.

 

– بهت میاد.

– ها نِنامم همین‌و میگه… پی‌یرم که پشم گوسفندا رو می‌چید، پشمای کلّه‌ی منم چید گفت، چیتو، برو دیگه وقت مدرسته!

 

نخودی خندید و من به خنده‌اش خندیدم.

 

– اسمت چیتوعه؟!

– نا! به خاطر چشمامه… وگرنه اسمم مراده…

 

چراغ را که بالاتر گرفت تازه فهمیدم!

آن تیله‌های کوچکِ سیاه وسط سفیدیِ چشمش، عیناً دو لوبیای درشت چیتی بود.

 

– اسم تو چیه؟

– ساچلی.

 

#پارت_390

 

حرفم تمام نشده، سنگ زیر پایم تقّی کرد و پایم خالی رفت… پسرک به موقع بازویم را گرفت.

 

– مراقب باش ساچلی!

 

لبهای خندانم فوراً جمع شد.

 

“مراقب باش ساچلی!” آخرین بار پدر اینطور قشنگ صدایم کرد!

 

وسط حیاط، کنار حوض… من و پدر و سوره و شمعدانی‌هایم…

 

چه دور به نظر می‌آمد برایم؟! انگار سال‌هاست تنهایم!

 

– سنگای این پله‌ها‌ یکم لَقَّ‌ن، نابلد باشی با کله تا ته انباری میری…

 

پله‌ نگو مارپیچ، خیال کن بیست پله را دور خودت بچرخی!

 

– بِ… ببخشید! حواسم پرت شد.

 

لبخند گرمی زد و دوباره جلو افتاد.

 

– کم‌کم میشناسی همه جا رو. خودم یادت میدم…

 

آخر پله ایستاد، در آهنی را تا ته باز کرد و دست کشید روی دیوار…

 

– به انبار مهمّات قلعه خوش آمدی!

 

صدای پسرک مسیر دوری را طی کرد وُ بلند وُ بلندتر شد…

 

چراغ زردی یکباره روشن شد و نگاهم با تعجب چپ و راست شد…

 

#پارت_391

 

دالانی سنگی! از کف تا سقف! باریک و بلند! آخرش ناپیدا!

 

– اَه! این یکیَ‌م سکته کرد!

 

پسرک داشت کلید برق را خاموش‌روشن می‌کرد. نگاهم تا تک‌لامپ چشمک‌زن وسط دالان رفت و به صورت کلافه‌اش برگشت!

 

– مهم نیست.

– هفته‌ای یه بار عوضش میکنیم بازم همینه! عمو جلیل میگه برای سیم‌کشیشه!

 

فانوس کم‌نورش را پایین‌تر گرفت تا زمین نخورم،

 

– راه تنگه، مجبوریم یکی‌یکی بریم.

 

سری برای تأیید جنباندم، او راه افتاد و من دنبالش!

 

بی‌رمق دنبالش می‌رفتم، نگاه خسته‌ام به دو سمت دیوار، یک طرف جعبه‌هایی که تا سقف چیده بودند و طرف دیگر پرده‌ی قرمز ضخیمی که هم‌قدم با ما تا انتهای دالان امتداد داشت و گهگاه باد رقصی به تنش می‌داد!

 

پشتش چه بود که اینطور برق می‌زد؟

 

– سردته؟!

 

سرد؟! رسماً یخچال طبیعی بود!

بوی نم و کهنگی نمی‌داد اما عطر شیرینِ پر شده در فضا عجیب مشام گرسنه‌ام را قلقلک می‌داد!

 

– بیا این‌و بپوش گرم شی… من سردم نیست.

 

پسرک دست انداخت بافت تنش را بکند، دست نوازشگرم از بازویم جدا شد تا مانعش شد،

 

– نه نکنش!

– چرا؟ چندشت میشه کاموامو بپوشی؟

 

#پارت_392

 

سرش را خم کرد و خودش را بو کرد.

– تمیزِ تمیزه… اومدنی پوشیدمش به خدا…!

 

دلم برای سادگیِ مردانه‌اش ضعف رفت،

– فعلاً تنت باشه… اگه سردم شد ازت می‌گیرمش.

 

جواب لبخندم “باشه‌”ای گرم شد. پسرک رو گرفت و با حسرت نگاهش را دور دالان چرخ داد،

 

– نگاه نکن حالا عمارت اینجوری شده، قبلنا بروبیایی داشته اون سرش ناپیدا… مهمونیای گنده، مهمونای خارجکی، نهار، شام، بزم، شکار…

 

نگاه وق‌زده‌ی خرسِ بخت‌برگشته‌ی روی دیوار در نظرم آمد، تنم مور‌مور شد!

 

– نِنام دست‌تنهایی نمی‌تونست به کارا برسه، عمو زنم با دختراش آشپزی می‌کردن…(عمو ‌زن: زنعمو)

 

نفسش آهی صدادار شد،

– از وقتی چراغ عمارت خاموش شد، اهالی ده هم بیکار شدن، خیلیا رفتن شهر، بقیه‌م با چوپانی و هر کار بشه امورات می‌گذرونن…

 

– چی شد که اینجوری شد؟

 

من بی‌حواس پرسیدم و پسرک بی‌حواس‌تر جوابم را داد!

 

– یکی میگه چشم زدن، یکی میگه جادو کردن! امّا…

 

باد هُوچی زوزه‌کشان از انتهای دالان آمد و صدای پسر در سرم سوت شد،

 

– هر بلایی که سرمون اومد بعد از اون مصیبت اومد!

– کدوم مصیبت؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 69

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و

خلاصه :   – امروز بار جدید سفارش دادم، حول‌و‌حوش ساعت ۱۱ می‌رسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون

  خلاصه: بوی خون میومد. نگاه ترسیدم رو چرخوندم به دور و برم. چشمای اونم ترسیده بود. عرق از روی پیشونیش سر خورد اشک های

    خلاصه : سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
20 روز قبل

چه پرچونه هم هست آقا چیتو

خواننده رمان
20 روز قبل

قاصدک خاتونو کجا سر به نیست کردی🤣

یاس ابی
پاسخ به  قاصدک
20 روز قبل

الهی این نویسنده کرم خاکی بزنن

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x