این یکی را از سر کنجکاوی پرسیدم!
– یکی از اهالی عمارت وسط مراسم مُرد و عمارت سیاهپوش شد، صاحباشم برای همیشه رفتن و دیگه برنگشتن…
آخر حرفش را اصلاً نشنیدم، شوک اوّلی نگذاشت!
– مُرد؟! چجوری مرد!
– من که اونموقع به دنیا نیومده بودم، فقط شنیدم. انگاری فصل شکار بوده و عمارت شلوغ!
باد تکانی به پردهی سرخ داد و جعبههای کناری تقوتق به هم خوردند. من که دستپاچه خودم را جمع کردم پسرک وحشتزده خودش را به پهلو کشید.
– یا خدا…!
دو دستش را به همراه فانوس تکیهی جعبهها کرد.
– ریخته بودن بدبخت میشدم!
خیال کردم از اینکه روی سرمان نریخته خوشحال است امّا…!
– میدونی؟ پایین اومدن قدغنه، اگه پییرم نباشه، باید حتماً عمو جلیل باشه وگرنه کسی حق نداره پایین بیاد!
الآن میگفت!
– چرا؟!
نگاه گوشهچشمیاش را دیدم که تا پردهی کناری پرید امّا حرفی نزد.
– میخوای برگردیم بالا تا کسی ندیده؟
– حالا که اومدیم، حیفه تا آخرش بریم!
دستش با احتیاط از جعبه جدا شد. تازه زردیِ داخلش به چشمم آمد!
– اینا چیه؟!
– بار!
– بار؟!
سمتم که میچرخید، نگاهش شیطنت داشت!
– ها؟! بار! نمیدونی بار چیه؟
خم شد و فانوس را مقابل صورتش کشید… ترکیب نور نارنجی رنگ چراغ با برق چشمان درشت و لبخند گشاد پسرک در تاریک و روشن فضا؟!
– بار قاچاقه! میزنیمشون توی جعبه یواشکی میفرستیم اونور آب…
– چی؟! شما قاچاقچیاین؟
#پارت_394
من که به تتهپته افتادم پسرک هارهار خندید،
– نترس نترس شوخی کردم باهات!
به گمانم قدمِ عقب برداشتهام را دید که به قسم افتاد. وگرنه رنگِ پریدهام در آن نور کم دیدنی نبود!
– دروغ نمیگم به خدا! بیا ببین خودت!
فانوس را بالاتر گرفت، مقابل درز جعبه…
– بیا دیگه! مگه نمیخوای ببینی ما چی قاچاق میکنیم؟
اعتماد نداشتم! این روزها به سایهی خودم هم اعتماد نداشتم، چه برسد به این طایفهی پر رمز و راز و آدمهایشان!
– این چیه! پرتقاله؟!
خیرهی قطار توپکهای زرد رنگ با تردید پرسیدم. پسرک ریزهریزه خندید.
– تو مگه برای آقا کار نمیکنی؟! چجوره که خبر کاراش رو نداری!
نه نداشتم! من از این مرد وُ گذشته وُ حال وُ قال وُ فکرش هیچ نمیدانستم و شاید همین ضعفم شده!
– پرتقالنارنگیا هنوز کاله، انبار که خالی شد اونوقت میچینیمشون!
روبرویش کمی خم شدم، دست به زانو، مثل خودش. عطر گَسش زیر دماغم پیچید،
– خرمالوعه؟!
– خرمالو نه، بگو بهترین خرمالوی دنیا! همهش دستچینه…
پس آن بوی شیرین!
– بیا! بیا اینو بخور تا بدونی خرمالو گوجهایِ سوادکوه چه معجونیه! مرده رو زنده میده!
شبیه به سرکارگری خوشحال انگشتان کوچکش را میان درز جعبه فرستاد و با وسواس یکی را بیرون کشید…
کمی له شد اما مهم نبود برایش، مالیدش به کاموای تنش و خوب برق انداخت، نصف کرد و داد دستم…
– نبین زرده، قندِ قند.
سهم خودش را زودتر بلعید، با چنان ملچومولوچی که دهانم آب افتاد.
– اینا که میبینی نصفِ نصف محصولم نیست… زمینای حاجآقا خیلی بزرگه… خیلی… نصف سوادکوه شگارگاه پییِرش(پدرش) بود… احتشام خان…
شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن. به خودم که آمدم در حال جویدن تکههای ترد و شیرین خرمالو بودم!
395
– پییرمم دست تنها نمیرسه به کارا! امّا حاجآقام فقط پییرم رو قبول داره…
پیرمرد یکدندهای که من دیدم جز خودش کسی را باور نداشت!
– پییرم کارگر میگیره، پییرم بالاسر کارگرا میمونه… وکیل آخرِ کار میاد، میبینه، یه امضا میکنه تمام، بعدم ماشینا از تهران میان بار میزنن میبرنشون جنوب!
– جنوب؟!
– ها! میره کویت، عمارات، خیلی جاها…
پسرک تندوتند جلو میرفت و من در تلاش برای هضم شنیدهها، آرامآرام پشتسرش قدم برمیداشتم!
– بیا دیگه، گمم میکنیا!
فانوس را که بالا گرفت تازه سه راهیِ آخر راهرو را دیدم.
– اینوری بیا…
مهلت سؤال نداد، تنش را کش داد تا اولین در آهنی و نگاهم به دو دالان بی انتهای کناری ماند!
جایی لابلای سنگها کلیدی کوچک را بیرون کشید،
– بیا ببین چیز بدرد بخوری میبینی، همهشون تخمیان… بزرگ شدن امّا خوردنیان؟
تا حرفش را بفهمم، درب سنگین آهنی را به جلو هل داد و خندهکنان دوید…
– این یه ذره راهو بدو خیس نشی!
دو پلهی سنگی بود و بعد آسمان بارانی… سر به زیر دنبالش دویدم، در دیگری را باز کرد، داخل شد، من هم دنبالش…
– همیشه انقده تنده باروناتون؟!
– نه همیشه، یه وقتا که میگیره دیگه تا یه هفته ول نمیکنه!
آسمان غرید، بلند و بلندتر…
دست کشیدم به قطرات نشسته روی چشمانم، بازشان کردم و ماتم برد.
#پارت_396
از آن جهنم سیاه به بهشتی کوچک و سبز رسیده بودیم… با ردیفِ درختانِ نیمقد و منظم…
لابلایشان پر از بوتههای کمبرگ و کمی پلاسیده با محصولاتی بیقواره و درشت!
از فلفلهای قرمز آتشی بگیر تا بوتههای روندهی خیار درختی…
زردیِ میوههای درازش تصویری از درخت موز روی میلههای فولادیِ دور گلخانه ساخته بود…
– اینجا دیگه کجاست؟
– گلخانهیه… نهالای کوچیکو اینجا پیوند میزنیم بعد میبریم باغ…
نگاه شعفزدهام خیرهی حلبهای رنگیرنگی سقف ماند، قطرههای درشت باران پایکوبان بالای سرمان میدویدند و رقصکنان از دیوارههای ضخیم نایلونی پایین میریختند…
– این دیگه به درد نمیخوره، ببین این یکی خوبه؟
نشد به خودم بجنبم، شیءِ بنفشی مثل موشک طرفم پرت شد و دستم بیهوا از جیبم بیرون پرید!
– آخ!
گرفتمش اما با درد!
– چی شد؟! خورد بهت؟
پسرکِ بیچاره با آن چکمههای گنده، شالاپشولوپ طرفم میدوید که سُر خورد، نالهی خودش هم هوا رفت!
– آی نِناجان! کونم شکست!
زاری کردنش با آن لهجهی نمکی!
همانطور که مچ باندپیچم را میفشردم کمر راست کردم و دیدمش!
سرتاپایش گل، روی زمین نشسته، ماتحتش را میمالید و گلّهی قورباغههای شاکی قورقورکنان دورش جستوخیز میکردند و آن تکقورباغهی بادبهغبغبِ روی شانهاش چه میگفت دیگر!
نشد نخندم… پخهای زدم و درد یادم رفت…
– نخند… خنده نداره!
میگفت نخند امّا خودش پابهپایم میخندید!
– بذار بلندت کنم تا قورباغهها نخوردنت…
– خیالت راحت گوشتم تلخه نمیتونن بخورن!
قدمی جلو برداشتم، من خنده و او خنده…
– سلام آقا!
پسرک که به پهلو کج شد دستی که برای بلند کردنش دراز کرده بودم خشکید، درست مثل لبخندم…
– آقا خوبی آقا؟! چرا اینجوری شدی آقا؟!
آقای قلدرش امان نداد بچرخم، چنگ انداخت به بازویم و چرخاندم جلو…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 59
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آقا اومده ساچلی رو ندیده نگران شده
آقا چقدم وحشیه…