راوی ***********
– آخ دستم…! کجا میبرین منو…!
دقایقی میشد که بیحرف، دخترک را دنبال خودش میکشاند.
درست بعد از آنکه با سر و وضعی آشفته وسط گلخانه ظاهر شد.
– با شماما؟ میشنوین صدامو!
میشنید امّا نای صحبت نداشت!
تنش کورهی آتش بود و سرش منگِ منگ!
بیحوصله پایش را روی اولین پله گذاشت تا زودتر از این جهنم نیمه تاریک بیرون بزند که یکدفعه زمزمهی شیرینِ حافظخوانی ِمادرش به گوشش رسید.
شیوا و رسا، بدون تُپق، عیناً ایّام قدیم…
“- ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان.
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز…”
تنها نقطهی مشترک میان پدر و مادرش همین حافظ بود، شاید تنها دلیل ازدواجشان!
پدر او را برای لسانالغیب بودنش میپرستید امّا مادر عاشقِ عاشقانههایش بود!
– خودم بلدم راه برم، میشه انقده منو اینور و اونور نکشین!
دخترک که دستش را عقب کشید مرد به خودش آمد، پلک زد و نگاهِ تبدارش تا بالای پله خیز برداشت.
آخرین باری که صدای کوکِ مادرش را شنیده بود بالای همین پله ایستاده بود و آخرین باری که این پلههای مارپیچ را پایین آمده بود، شصتتایی بخیه و یک پلاتین ِناقابل وصلهی تنش شده بود…
یادِ آن روز که افتاد، پایش ترسخورده و بیهدف عقب برگشت.
– چی کار میکنی…؟ عقب نیا… نه اونوری نرو…!
دخترک از پشت سر به مرد جوان اخطار داد اما دیر بود!
#پارت_398
تا مرد به خودش بجنبد، تنش در پردهی ضخیم قرمز رنگ فرو رفت و پرده کش آمد…
مرد بیچاره بالبالزنان چنگ انداخت به لبهی پرده.
خیال میکرد محکم است… امّا پردهی برزنتی، خسته از پنهانکاری، آمادهی شکستن سکوت بیست سالهاش بود…
جوان که تکیهاش را به آن داد، صدای جر خوردنش عینهو موج انفجار، سکوت دالان را لرزاند
و همه جا پر از تقتقِ بهم خوردن شیشه شد!
دخترک هینی کشید و با چالاکی خودش را به پهلو کشید.
همین کارش مرد را از کلهپا شدن نجات داد، امّا سایههای پنهان شده پشت پرده بیرون ریخت و چشمانِ وَقزدهی مرد ماتشان شد!
شبیه به یک مرده، نه حرکتی، نه پلکی…
نفس هم نمیکشید!
– آقا دانا! آقا دانا دستم…
فشارِ ناخواستهی انگشتانِ لرزان مرد دور مچش باعث شد صورت دختر از درد مچاله شود، سرش را که بلند کرد تازه دلیلِ خشکیدن مرد را فهمید!
صفی طولانی از ویترینهایِ آنتیکِ به هم چسبیده!
شوکزده سرش را از کنار شانهی پهن مرد کج کرد و زبانش به تتهپته افتاد،
– اسلحه!
بالای چهل قبضه میشد…
رنگ به رنگ… از کوچک تا بزرگ…
– ای… اینا اسلحهس؟!
دخترک که وحشتزده حرفش را کنار گوش مرد تکرار کرد، نفس حبسشدهی جوان بینوا یکباره رها شد!
– بس کن!
#پارت_399
قلبش تند شد، چشم ناباورش با نگرانی میان تپانچهها راه افتاد، چپ، راست…
وقتی نشان آشنایی نیافت طرف پله چرخید…
تیلههای میشیاش که بیهوا پر شد پلکی زد!
نگاه تارش دوباره بالا رفت و سهباره پایین برگشت…
سرش پر از صدا و تنش منقبض شد.
دستش با هیسی دردناک بالا آمد.
همان دستی که مچ باریک دختر را گرفته بود و محکم میفشرد…
شبیه به بچهای بیپناه…
دست دیگرش را هم بالا آورد و چنگ انداخت به ساعد این یکی دست…
انگار درد داشته باشد، انگار زجر بکشد، انگار بخواهد مانع خونریزی شود…
عقبعقب رفت وُ چشم دختر به صورتِ بیرنگِ مرد ماند…
درد خودش یادش رفت…
گیج بود، ترسیده… از این صحنه… از این دالان… از حال خرابِ مرد…
نگاه مضطربش روی مرد راه افتاد، از صورتِ مچالهاش تا آرنج و…
چه بود روی ساعدش که اینطور محکم میچلاندش؟
جای بریدگی؟ نه تتویی کهنه! شاید هم…
– خوبین؟!
چشم در چشم که شدند، دخترک بیحواس پرسید… سنگینی نگاهش، ترحّم پشت کلامش باعث شد پلکهای جمعشدهی مرد به آنی باز شود.
جواب دخترک را نداد، چرخید خلاف جهت پله و با عجله راه افتاد…
به اعتراضهای دختر هم توجهی نکرد… میکشیدش دنبال خودش…
از کنار ویترینها سریعتر رد شد و نعرهی بلندی کشید…
– رضا…!
#پارت_400
کِی این دالانِ لعنتی را داخل شده بود!
چطور تا انتهایش آمده بود… اصلاً چه کسی این راهروی نفرینشده را دوباره باز کرده بود!
– آقا ببین آقا؟
پسرک بیخبر از همه جا، به خیالِ اینکه غذایی گرم حالِ خرابِ آقایش را خوب میکند، وارد دالان شد.
قبل از رضا…
– آقا همهی اینا رو از باغچه کندم برات آقا..
شبیه به کانگوروی مادر، لبهی پلیورِ گِلآلودش را کمی پایین داد تا دستچینهایش را نشانِ آقایش بدهد.
– من و نِنام دو تایی کاشتیمشون… تا تو حموم کنی… ساچلی برات شام خوشمزه میپزه آقا…
صدای مشتاق پسر در سرِ مرد شبیه وزوز میشد و تصویرش که از روبرو به سمتش میآمد، تار…
تنش لنگری خورد امّا محل نداد… محکم پلک زد و دست گذاشت روی ردیف جعبههای خرمالو…
– بله آقا با من امری داشتین؟
این بار رضا بود، نفسزنان پشت پسر ظاهر شد، آب از سر و رویش میچکید و آچاری بزرگ توی دستش بود…
خبری از کتِ همیشه مرتبش نبود، پیراهن و شلوارش گِل خالی، درست مثل پاچههای گرمکن آقایش…
– پنچر کردی؟
پسرک با تعجب از رضا پرسید، وقتی که به موازاتش ایستاد.
نشد جواب پسر را بدهد، صدای پر از خشم دانا که بلند شد نگاهِ خصمانهی رضا از پسرک تا دانا پرید،
– این آشغالا چرا هنوز توو این خرابشدهست؟!
– کدوم آشغالا آقا؟
دهان دانا وا نشده دیدهشان!
– تپانچههای احتشام خان رو میفرمایین آقا؟
یادگارهای قیمتی پدربزرگش و اسباببازیهای محبوب پدر!
– حاجآقا به عزیز سپرد بچینهتِشون این پایین، انبار امن نیست آقا…
– نگه داشته چیکار! دنبال بازیِ جدیده که یه قُربانیِ دیگه…
برق تیزی کنارشان بر زمین زد و به دنبالش صدای آسمان غُرنبه تن چهارتایشان را تکانی داد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 65
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.