امشب آسمان هم با خاطرات شومش دست به یکی کرده بود تا دیوانهاش کند!
دیگر نای ایستادن نداشت، راه افتاد و از آن دالان منحوس بیرون زد.
– واینستا برّ و بر اونجا! در این خرابشده رو قفل کن!
پیرمرد خودخواه!
یادگارهای پدرش از جان عزیزانش هم عزیزتر بود برایش!
– چَ… چشم آقا، همین الآن قفلش میکنم!
رضا که دست دراز کرد برای یافتن کلید، دانا از کنار عمارت راه افتاد، زیر سایهی کمجانِ سقف.
– آها یالله! توام دیگه راتو بکش برو خونهتون بچه!
رضا بیحوصله شانهی پسرک را تا بیرون هُل داد و کلید را از پشت در بیرون کشید،
– آقا کجا میره؟
– تو رو سنه نه! هِرّی… هر آتیشی که امشب بلند شد از گور تو نیموجبی بلند شد!
رضا غرزنان مشغول قفلزدن شد امّا چشم پریشانِ پسربچه خیرهی دو جوانی ماند که پلههای عمارت را بالا میرفتند،
– آقا داره برمیگرده تهران؟!
– آره! داره برمیگرده تهران! خیالت راحت شد؟ حالا بزن به چاک تا دردسر تازه درست نکردی!
میخواست دست به سرش کند امّا پسرک بینوا جدی گرفت.
– آقا میره؟!
لب و لوچهاش از بغض لرزید، چشم گریانش تا رضا آمد و بینفس دوید دنبال آقایش…
– آقا… ! آقا تو رو خدا نرو آقا…
صدایش تا بالا نرسید، شرشر باران نمیگذاشت…
مرد پا گذاشت داخل عمارت و گرمای ِتندش حالش را بیشتر منقلب کرد…
شومینه روشن و بوی نفت و چوب همه جا را پر کرده بود…
پلک زد، عصبی و کلافه… صدای خِرتوخرت خرد شدن هیزمها داخل شومینه خیالِ الو گرفتهاش را دوباره تا گذشته پراند…
مادر… کنار شومینه، به صندلی چوبی محبوبش تکیه زده بود و ضمن خواندن دیوان حافظ گهگاه نَنووار خودش را به عقب تاب میداد…
#پارت_402
– اینی که پاهاش درازه تویی علی…
– این خوشگله کیه؟!
– این رؤیاست، تور عروس سرشه… !
بچهها با کمی فاصله از سیمین، روی قالیچهای ابریشم، دور نشسته بودند و به دور از دغدغهی بیرونیها و مراسم شکار آخر فصل، انگشتهای کوچکشان را تند و تند روی تصویرهای شلوغپلوغ دفتری بزرگ و سفید حرکت میدادند و سیمین سرجنبان برای خیالات کودکانهشان میخندید!
– دوماد کیه؟
علی پرسید، دو دختربچه نگاهی بهم انداختند و خنده،
– این قدبلنده کیه؟
سبحان بیخیالِ خندههای اشارهدارِ دخترها انگشتش را وسط دفترِ دخترک کوبید.
– این داداش دانامه، همیشه خوشتیپه!
– این چیه دستش؟!
– تفنگشه! دیگه مرد شده با بابا میره شکار.
– پس من چی؟ منو نکشیدی!
– ایناهاش! این فرفریه تویی سبحان!
– تفنگ من کو پس؟
– تو تفنگ نداری، دست عرفانو گرفتی که گم نشه!
پسرکِ موفرفری، با حرص نگاهی به پسربچهی بورِ کنار دستش انداخت.
مثل همیشه انگشتش را میمکید و آب از لب و لوچهاش آویزان بود!
– مامان پستونکت و گرفت که دیگه بچهبازی درنیاری بیعقل…
زد پس سر عرفان و انگشت تپلش را از دهانش بیرون کشید.
– برو اونور انقد به من نچسب!
با دلخوری هُلی به شانهی برادر کوچکش که به او تکیه زده بود و حرفهایشان را گوش میکرد، داد.
عرفان کودکانه پرسید:
– تو من و دوست نداری؟
با غروری جریحهدار شده و چشمانی پر شده خیرهی سبحان شد، منتظر جواب بود.
#پارت_403
– نه ندارم… برو اونور بازی کن!
لب دانا با تماشای این صحنه از خیالش بیاراده طرحی شبیه به لبخند گرفت، پسرک موطلایی از همان بچگی احساساتیِ خانه بود.
تا سبحان سرش داد زد، لبهای نازکش فوراً جمع شد.
– بیا اینجا پسرم! بیا توپ آبجی رو بدم پیش من بازی کن…
سیمین که دستانش را از هم باز کرد عرفان هقزنان به آغوشش پناه برد،
– داداش سبحان منو دوست نداره!
– داره مادر جان، داداشا همیشه همدیگرو دوست دارن مگه نه سبحان جان؟
سیمین رو به سبحان مادرانه لبش را گزید وُ سبحان بیحوصله سر به زیر شد.
– دارم!
– دیدی دوسِت داره؟
لبخندزنان عرفان را روی پایش نشاند و نگاه دانا خیرهی توپ هفترنگی شد که مادر دست عرفان میداد.
– الکی میگه دوسم نداره!
اشکهای درشت پسرک یکی قدّ یک حبّه انگورِ یاقوتی…
– مامان گلیم دوسم نداره!
تا اسم گلی آمد انگشتان نوازشگر سیمین روی موهای پسر خشکید.
– تو دوسم داری حاجماما؟
پسرک بغض کرده نگاهش را به سیمین داد. زن دور از چشم عرفان اشک چشمش را به سرعت گرفت و همانطور که سرش را برای پسرک شیرین زبان بالاپایین میکرد، بوسهای فرق سرش نشاند،
– قدّ داداش دانا دوسم داری؟
زن بیشتر از این طاقت نیاورد، محکم عرفان را در آغوش کشید و اشکی از گوشهی چشم دانا چکید…
فکّش فشرده و دستش کنار تن مشت شد!
برای دلِ شکستهی مادر و عشقِ بیشرطش… از وقتی به یاد داشت مادر بود… حتّی برای بچههای هوویش… زنی که روزگارش را سیاه و زندگیاش را تلخ کرده بود!
– بهت گفتم برای منم تفنگ بکش!
#پارت_404
صدای دادِ سبحان بود!
– نمیکشم! تو هنوز کوچیکی!
– من و دانا توو یه کلاسیم! اگه دانا مرد شده پس منم مرد شدم!
– نخیر نیستی! داداش دانا از تو بزرگتره…
صدای خواهر و برادر پر از حرص و لجبازی شد، باز هم دعوا!
سیمین، سرجنبان نیمخیز شد، عرفانِ چهار ساله هم در آغوشش…
– سبحان! دریا!
آمد میانجیگری کند صدایی مردانه وزنهای سنگین بر پایش زد و ابروهای دانا به سرعت درهم شد.
– مَن لم یُکرِمِ الضّیفَ فلیسَ مِنّی…!
صدای مرد با عِتاب همراه بود و قدمهایش پر از خشم، مثل همیشه طلبکار!
– لازمه بگم مهمون حبیب خداست سیمین خانوم؟! یا میدونی بیحرمتی به حبیب خدا عینِ کفره، بدون عذر و کفّاره!
از شکار نرسیده فوراً گزارشها را کف دستش گذاشته بودند!
– اون زن مهمون من نیست!
مرد با شنیدن صدای معترض سیمین بالای پله ایستاد، کنار شومینه، قد و قامت بلندش در لباس شکار، با آن ابروهای درهم ترس به جان بیننده میانداخت!
همانطور که نفس تازه میکرد، چشمهای زاغش مستقیم سیمین را هدف گرفت…
– عضو این خونواده که هست!
عضوی که نمک خورد و نمکدان شکست!
– عضو این خونه بود، قبل از اینکه شوهرمو گمراه کنه و زندگیمو …!
– سیمین!
مرد که با فریادی بلند انگشتش را تهدیدی سمت زن نشانه رفت سرِ بچهها از ترس بالا پرید. نگاه مضطربشان بین زن و مرد چرخ میخورد امّا چشم غمزدهی سیمین به دو پسربچهی کوچکی بود که مظلومانه نگاهش میکردند، به بچههای همان زنِ فتنهساز! به سبحان با آن لبهای بهم فشرده و عرفان که محکم به سینهاش چسبیده بود…
زبان به دهان گرفت و سکوت کرد، مثل همیشه امّا…
– سیمین خانوم… سیمین خانوم به دادمون برس… !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 59
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.