پلکهای دانا با فشار بسته شد…
همان لحظهی شوم… همانکه تمام بچگیاش را به آتش کشید!
پایین همهمه بود، یکی ناله میکرد و آن یکی داد… گلین هم وحشتزده صاحبخانه را به کمک میطلبید…
عقب نچرخید، چشمش را باز کرد و مستقیم خیرهی مادرش ماند.
– منتظر چی هستی! نمیشنوی صدا میزنن؟!
مرد کلاه و اسلحهی شکارش را گوشهی دیوار ول کرد، او که با عجله طرف در راه افتاد قلب دانا تند شد…
– بچهها چی…؟!
با شنیدن صدای مردّد سیمین دوباره عقب برگشت، بیتوجه به نقنقِ عرفان، از آغوش سیمین گرفت و زمین گذاشتش.
– بچهها چیزیشون نمیشه راه بیفت!
چنگی به بازوی سیمین زد و کشیدش،
– کسی بالا نیست، بچهها تنهان!
مادر بینوا از تنهایی بچههایش مینالید امّا مرد؟
– گلین رو میفرستم بالا پیششون باشه…
رسیده بودند جلوی در، زن با نگرانی تنش را عقب کشید، انگار دلش شورِ چیزی را بزند…
نگاه مادرانهاش چرخی دور بچههایش زد وُ نگاهِ سوزانِ دانا به اسلحهی رهاشده گوشهی دیوار دوخته شد.
عاجزانه زمزمه کرد:
– نرو… نرو!
امّا هیچکس جز دخترک کناری التماس لبهایش را نشنید… سایهی سیمین از کنار دستِ دانا گذشت و میشیهای نمگرفتهی دانا به دنبال تصویرِ خیالیِ مادرش، تا میانهی چهارچوب کج شد…
تصویرِ مرد و زن وسط ایوان یکباره محو شد امّا نگاهِ پریشان دانا به سرعت داخل اتاق برگشت، تا بچهها، تا اسلحهی پدر…
نفسهایش که نامنظم و صدادار شد، چشمِ مضطرب ساچلی از اتاق خالی تا صورتِ رنگپریدهی دانا بالا پرید، حرکات عجیبش گیجش کرده بود…
– آقا… آقا؟
چیتو بود، دواندوان، از سرِ ایوان طرفشان میدوید.
با چشمانی گریان و صدایی دورگه از بغض… چکمههای گشادش یک در میان از پایش بیرون میزد…
– آقا تو رو خدا نرو آقا…
پسرک التماس میکرد و آسمان میغرّید…
از آن دورها صدای شلیک آمد، بنگبنگ…
پشت هم!
#پارت_406
دختر جیغ بیحواسی کشید، پسرک هُل کرد و نگاهش دستپاچه عقبجلو شد…
تنش را که به پهلو کج کرد گوجهبادمجانهای بزرگش، همنوا با صدای شلیکها، تقوتق بر کف چوبی ایوان کوبیده شدند وُ تن دانا کودکانه در خود جمع شد…
وحشتزده دست گذاشت روی گوشش… انگار یکباره از گذشته به حال پرت شده باشد.
– آقا تو رو خدا ما رو تنها نذار آقا…
پسرک بیخبر از حالِ نزار آقایش، گریهکنان مشغول جمع کردن گوجه بادمجانها بود و پشت هم التماس میکرد… یک گوجه را میچسباند به سینهاش آن یکی میافتاد، آن را بر میداشت این یکی میافتاد…
– آقا نترسین! چیز مهمی نیس، شلیک هواییه. بارون که میزنه شکارچیای گراز میریزن توو ده!
رضا با لاستیک پارهای در دستش پایین پله ایستاد، نگاهش جایی میان کوهها بود.
دخترک رو کرد به پسر، چشمش از مظلومیتش پر شد.
– چیتو خوبی؟ پاشو اونا رو ولشون کن…
بچهی بیچاره همانطور که دماغش را بالا میکشید اشک چشمش را به سرشانهی لباسش مالید.
– آقا تو رو خدا ما رو تنها نذار آقا… تو رو خدا از ده ما نرو آقا…
نگاه دختر به سرعت از پسربچه تا مرد بیصدای کناری برگشت، لب وا کرد حرفی بزند امّا پشیمان شد. به نظر حالش میزان نبود!
– آقا هر کار بگی میکنم آقا… حتّی بگی لال شو لال میشم آقا…
– رضا! بیا این بچه رو برسون خونهش!
دانا با صدایی که به زحمت از ته حنجرهاش بیرون میزد، رضا را صدا زد.
– آقا دیگه لاستیک زاپاس نداریم، آخری بود!
– خوبه! ایندفعه بیشتر چشاتو وا کن که نیفتی توو چاله!
مردکِ کلنگ!
از عمارت بیرون نزده ماشین را در چالهای انداخت که پسرک قبلاً اخطارش را داده بود!
– آقا من خودم میرم آقا… ولی تو رو خدا تو نرو آقا!
#پارت_407
پسرک با شانههای آویزان، خودش را مقابل دانا کشید!
– نترس بچه! نمیرم…
پسر هقی زد و معصومانه خیرهاش ماند.
– نمیری آقا؟
– نه! نمیرم!
این را که گفت پسرک رسماً جان گرفت، دست کشید پای چشمش و چشم درشتش درشتتر شد،
– یعنی راستیراستی میمونی آقا؟! یعنی دیگه نمیری از ده!
ذوق صدایش از برق چشمان سیاهش پیشی گرفت.
– آقا خدا عوضت بده آقا… آقا خیلی آقایی آقا…
خم شد دست آقایش را ببوسد، دانا دستش را عقب کشید و کلّهی کچل پسر را لمس کرد…
– برو بچه! برو دیگه مادرت دلنگرانت میشه!
– چشم آقا همین الآن میرم…
پیچید برود مرد جوان با همه بیحالی صدایش کرد!
– کجا؟!
پسرک ذوقزده بالای پله ایستاد و برگشت،
– خونه آقا!
– وایستا رضا میرسونتت!
پسرک همانطور که با انگشتانش بازی میکرد با احتیاط پرسید:
– آقا فردا بیام ببرمت کارگاه…؟ پییرم که نمیتونه راه بره من بیام جاش…
– جلیل هست تو نمیخواد بیای!
رضا که غیظی از داخل ماشین جوابش را داد مرد دست گذاشت روی چهارچوب.
قلبش هنوز از شوکِ صحنههای دیده، تند میکوبید، سرش به تنش سنگینی میکرد و به زحمت سرپا بود.
– هوا آفتاب شد بیا.
– چشم آقا…
دست مرد تا شقیقهی دردناکش رفت و دوباره تکیهی چارچوب شد،
– میبریش دم خونهش میمونی بره توو بعد میای.
رو به رضا سفارش کرد. درد پسرک را میدانست، نگران ده و مردمش بود، نگران خانواده و پدرِ کمبزاعتش، نگران رماتیسم مادرِ جوان و کارگاهی که میتوانست تمام ده را سیراب کند!
– پس با اجازه من میرم آقا!
نرفته برگشت، عین فرفره… ناغافل بوسهای بر دستِ آقایش زد و با لبخندی قدرشناس رو به دخترک دوید…
– هوی پسر کجا! صبر کن این کارتنو بذارم رو صندلی بشین… سرتا پات گِله کثیف میکنی صندلی رو…
– باشه بذار…
در ماشین بیصدا بسته شد و در خانه با صدا…
همزمان با چفت شدن در، دست دختر محکم به جلو کش آمد و سینه به سینهی مرد شد!
– تو مشکلت چیه ها؟!
– من مشکلی ندارم، شما مشکلتون با من چیه!
#پارت_408
– یعنی تو هیچ مشکلی نداری دیگه؟!
– نه ندارم… من مشکلی ندارم اگه…!
دخترک کلافه و با لجبازی دست اسیرش را عقب کشید و چشمانِ تبدارِ مرد با تعجب گرد شد.
– اگه شما هی صداتون و بالا نبرین، هی داد و بیدا نکنین، هی مثل گونی سیبزمینی منو اینور اونور نکشین…
– آره راس میگی! تو مشکلی نداری!
مرد همانطور که سرش بالاپایین میشد پوزخند تلخی زد،
– منم که سر تا پا اشکالم!
دست آزادش را با حرص به پهلو باز کرد.
– همیشه مشکل من بودم!
قاهقاه خندید و نگاه دختر با تعجب بالا پرید،
– اصلاً نطفم اشتباهی شکل گرفته… از همون روز اولی که به دنیا اومدم مشکل بودم!
تنش عقبجلو شد و قهقههی بلندش تبدیل به خنده.
بریدهبریده و کوتاه… شبیه به بغضی مردانه که یکباره بشکند. خنده بود یا گریه؟
– همون بچهی نحس خونه!
همون که دلیلِ همهی سیاهبختیای مادرشه…
صدای مردانهاش پر از بغض شد و نگاهش پر از نفرت…
– چلّهم نرسیده، پدر عزیزم دست خدمتکار هیفده سالهی خونهشو گرفت و آورد جلوی مادرم…
چشمش که نم زد چشمهایش را بازتر کرد، دخترک را دو تا میدید، دست فشرد روی شقیقهاش.
– گفت، این زن از امروز خانوم این خونهست، چون بچهی حاجبشیر رو توو شکمش داره…
دخترک هینی کشید، دست گذاشت روی دهانش و تن مرد بیتعادل جلوعقب شد،
– تولد یه سالگیم رفت و پسر شیرخوارشو واسم هدیه آورد…
به یاد عکس و فیلمهای تولدش افتاد، به یاد قهقهههای شاد پدر،
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 65
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آدم منفور داستان«پدر دانا»😤