رمان خیالت پارت ۹۲

 

 

– گذاشتش بغلم و گفت، چشممون روشن! خاندان آژگان یه وارث تازه داره…

 

صدای زنگِ ممتد گوشی نگاهِ شوک‌زده‌ی دختر را تا بالای پلّه کشاند!

 

امّا مرد جوان زبان به دهان نگرفت… تنش داغ بود و سرش پر از صدای گذشته…

 

اولین اعتراف عمرش بود…

حرف‌هایی که سال‌ها کنج دلش چنبر زده و سینه‌اش را سوزانده بود!

 

– نذاشت هفت سالگی‌م بی‌خاطره بمونه! ورداشت آوردمون توو این عمارت لعنتی.

 

نگاه تب‌دارش دوری میان دیوارهای بلند عمارت زد. دیوارها برایش تنگ و تنگ‌تر می‌شدند و نفس کشیدن سخت‌تر.

 

– گفت ثابت کن وارث آژگانایی! گفت نشونم بده مرد شدن‌و بلدی تا همه بفهمن پسر بشیر خان یه بی‌دست و پایِ ضعیف نیست… !

 

آنوقت‌ها حاج‌بشیر نبود، بشیرخان پسر احتشام‌خان بود، کلّه‌شق‌‌تر و بی‌رحم‌تر!

 

– می‌دونست از شکار متنفرم، از کشتن، از خون… از خون‌ریزی…

 

فشار انگشتان مردانه‌اش دور مچ‌ دخترک، غرّش گاه و بیگاه آسمان، صدای شرشر باران و بی‌تابیِ تلفن…

 

– گوشیتون داره زنگ میخوره!

 

دخترک… دستپاچه از این حال مرد، اشاره زد بالای پله امّا نگاهِ وحشت‌زده‌ی دانا قفلِ میزِ نهارخوریِ مجلل بالای سرسرا ماند.

 

– گفت بریم شکار، نرفتم… نخواستم که برم…

 

تلوتلوخوران دست دختر را تا میز سلطنتی چوبی کشاند و تک‌صندلی تاج‌‌طلایِ سرِ میز را عقب کشید.

 

– نشوندم اینجا! درست همینجا…

 

با دست کوبید روی میز، محکم، جوری که تن دختر از دردش مچاله شد…

 

#پارت_410

 

– تپانچه‌های اون پدر اربابش‌‌و چید جلوم و گفت، حالا که عرضه‌ی شکار نداری، حمّالی‌ش مال تو…

 

اعتراض‌های سیمین هم مانع تنبیه‌ش نشد. مادر بیچاره حضور گلی را در مهمانی بهانه کرده بود تا نزدیک بچه‌ها باشد، نزدیک پسرکش امّا…

 

– بهم گفت تا تمومشون نکردی، حق نداری بری پیش خواهربرادرات بازی کنی!

 

اسلحه‌های لعنتی تمامی نداشت!

گلین می‌رفت و می‌آمد و هر دفعه یکی از مهمان‌ها خسته از شکار برمی‌گشت اسلحه‌ی خالی‌اش را بالا می‌آورد تا پسرک پاکشان کند، جلا بدهد و با دقت در ویترینِ معروفِ عمارت‌ آژگان‌ها بگذارد.

 

– من اینجا بودم وُ علی اونجا…

 

نگاه پر از حسرت دانا تا قالیچه‌ی گرد مقابل شومینه پرید، یک دستش را بند دیوار کرد و راه افتاد…

 

سوراخ‌های ریز و درشت روی دیوار کف دستش می‌خورد و یاد آن ویترین‌های انتهای دالان در سرش زنده می‌شد.

دلش آتش گرفت و دستش از دیوار کنده شد…

 

کنار قالی ایستاد، سرش خم‌تر شد، دستش بی‌رحمانه کشیده شد پای چشم اشک‌آلودش، صدایش دورگه‌تر شد…

 

انگشت لرزانش بالا آمد و دور قالی چرخید، انگار ببیندشان.

 

– رؤیا اینجا بود… سبحان اینجا… عرفان اینجا… دَر…

 

نشد آخرین اسم را کامل کند، نگاه پریشانش عقب پرید، تا دالان، انگار صدایی از آنجا بشنود…

 

– اسلحه‌ی آخر‌م رسید… حاج‌آقا شخصاً آوردنش!

 

با کینه می‌گفت، در حالیکه چشم پر از خشمش به پله بود‌‌.

حاج بشیر را می‌دید، به همراه اسلحه، مشغول بحث با سیمین بود!

 

صدای تلفن برای بار دهم بلند شد، نگاهِ وحشت‌زده‌ی دانا تا در خانه پرید.

 

#پارت_411

 

– اسلحه‌ی محبوبش‌و گذاشت اینجا وُ مادرم‌و با خودش برد…

 

لب‌های بی‌رنگش که کودکانه لرزید چشم دختر بی‌اراده نم زد…

 

– باید تمومش می‌کردم، باید آخری رم پاک می‌کردم تا برم پیش بقیه…

 

این را گفت و با عجله راه افتاد.

 

پاهای بلندش در هم گره خورد، تنش تقه‌ای خورد اما نیفتاد، دست دراز کرد اسلحه‌ی خیالی پدر را بردارد انگشتانِ خالی‌اش میان هوا مشت شد…

 

– بده‌ش من سبحان… اون اسلحه‌ی لعنتی رو بده به من…

 

یکی قبل از او اسلحه‌ی پدر را برداشت، تنش را با عصبانیت به جلو کش داد و اینبار سرِ دو بچه‌ی میان توهّم‌هایش داد زد،

 

– دریا نه… تو ولش کن دریا…

 

گفت دریا!

 

پلکی زد و نگاه پریشانش شروع کرد دور نهارخوری چرخ زدن.

 

– دریا تمومش کن…

 

لب‌هایش را با درد به هم فشرد و قدمی عقب برگشت…

 

آسمان بی‌رحمانه برق زد، برق نقره رنگش شکافی وسط سرسرا انداخت…  از این سر تا آن سر… باد هوچی تنِ شیشه‌های قدیمی عمارت را به لرزه انداخته بود…

 

صدای غرّش رعد یکباره بلند شد، دخترک جیغ کوتاهی کشید، پای دانا گرفت به عسلی پایه‌بلند کنار شومینه، عسلیِ چوبی با صدا افتاد و کتاب قطور روی عسلی با ضرب زمین خورد…

 

تا دخترک خودش را عقب کشید لبه‌ی قالی دستبافتِ زیر پایش بالا آمد.

 

مرد سرش را سمت دخترک چرخاند و تا چشمش به لکّه‌ی بزرگِ زیر قالی افتاد حالش منقلب‌ شد، نفس‌هایش کش‌دار شدند و تنش به لرزه افتاد…

 

چشم‌هایش را با فشار بست و نفس‌زنان زمزمه کرد:

 

– من کشتم…

 

چشم‌های سرخش وحشت‌زده باز شد و مچ دختر را رها کرد، دست گذاشت دو طرف سرش، همانطور که خیره‌ی زمین بود، ناباورانه سرش را می‌جنباند،

 

– من کشتمش…

 

صدایش یکباره داد شد وُ دخترک سر جایش خشکید.

 

#پارت_412

 

– مَ… من قاتلم…

 

مرد جوان… بی‌تکیه‌گاه، بی‌پناه، وحشت‌زده… دو دستش را دو طرف شانه‌ی دختر گذاشت…

 

تن شوک‌زده‌ی دختر را تکان داد و از ته دل ضجه زد.

 

– من خواهرم‌و کشتم… من!

 

دخترک لالِ لال، خالی از حرف، یا حتّی یک کلام برای همدردی. اشک‌های دانا که به پهنای صورت راه افتاد چشم دختر هم پر و خالی شد…

 

– مادرم به خاطر من سکته کرد، من صدایِ مادرم رو برای همیشه خفه کردم… من!

 

پدرش یاسین همیشه می‌گفت، اشک زن درد است امّا اشک مرد داغ!

 

راست می‌گفت، دست‌های تب‌دار مرد نبود که داغش می‌زد، التماس‌های لب‌های لرزانش بود که جان دخترک را آتش زده بود!

 

– من دریام‌و کشتم… من!

– تو رو خدا بس کن!

 

او هق‌زنان دریایش را صدا زد و دخترک بی‌اراده هم‌صدایش هق زد.

 

– دریا…! دریاااا…

 

دست مردانه‌اش مشت شد و محکم وسط سینه‌اش کوبیده شد… صدای طبل توو خالی داد، کل عمارت از صدای بازتابش پر شد.

تلو‌تلو خوران مویه می‌کرد، با صدایی که از درد و بلندیِ زیاد دورگه و خش‌دار شده بود!

 

– آقا دانا… آقا دانا…

 

تن مرد که یکباره شل شد دخترک ترسیده خودش را عقب کشید، اما دیر بود تا به خودش بجنبد مرد گنده‌ی دو متری شبیه به مشتی پنبه روی تن نحیفش رها شد.

 

– آخ…

 

صدای ناله‌ی دختر همزمان شد با کج شدن تنِ دوتایی‌شان طرف قالی…

 

او افتاد وُ مرد روی تنش افتاد. چشمش از درد بسته شد و سرش از شدت فشار بالا پرید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه رمان:   خلاصه : آبنبات هل‌دار یه داستان طنز از زبون یک پسربچه به اسم‌محسن که بجنوردیه و برادرش به جبهه میره و اسیر

  ♥️خلاصه: رمان «ازدواج من » از سه بخش تشکیل شده بخش اول خواستگاریهای بی سرانجام هست‌؛ تلاش شده تا در یک پارت یا نهایتا

خلاصه: دختره یه ماه از عروسیش گذشته ولی میفهمه سه ماهه حامله اس حالا باید جوابه مادر و پدره مذهبیشو چجوری بده وای وای  

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه

      خلاصه: وقتش رسیده بود، همان روز شومی که کابوسهای مان به واقعیت تبدیل میشد و پرونده این چند وقت اسیری و بلاتکیفی

    ♥️ژانر: عاشقانه ♥️خلاصه: داستان دختری به اسم پونه ست…تو زندگی مشترک با میعاد به شدت به مشکل بر میخوره…! میعاد فکر میکنه پونه

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
8 روز قبل

مرده شور حاج بشیر رو ببرن آی دانای بیچاره کاش یکی بداد حال خرابش می‌رسید از این ساچلی که آبی گرم نمیشه

نازنین مقدم
پاسخ به  نازنین مقدم
8 روز قبل

قاصدک جونم اگه میشه لطفا هرروز از این رمان پارت بذار

خواننده رمان
8 روز قبل

لعنت به حاج بشیر و بزرگیش

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x