رمان خیالت پارت ۹۳

 

 

 

 

ساچلی⭐️

 

– آقا دانا… پاشو!

 

دقیقه‌ای میشد که تنِ لمسش روی سینه‌ام ول بود و دست‌های بی‌‌حسش دو طرف تنم…

 

– تو رو خدا پاشو!

 

گریه می‌کردم، بلند بلند، برای بدبختی‌هایم، برای اقبال سیاهم، برای زندگی نکبتم…

 

دست انداختم دو طرف شانه‌اش، می‌خواستم بلندش کنم، نشد، سنگین بود برایم…

 

دستِ سگ‌گزیده‌ام را بالا کشیدم بلکه به کارم بیاید.

بی‌مصرف فقط تیر پردردی کشید و تعادل آن یکی دستم هم بهم خورد.

 

از دردش لب گزیدم و تنِ لرزان مرد یک‌وری کج شد، به پشت روی قالی افتاد و من؟

 

هق‌زنان دست باندپیچم را تا کردم، آرنجم را زیر تنم جک زدم و نگاه مضطربم خیره‌ی مرد کنار دستم ماند.

 

تنش مثل بید می‌لرزید و صورتش از سرخی زیاد به کبودی می‌زد…

 

درماندگی‌ام صدایی طرف آسمان شد،

 

– تو که می‌دونی من جز تو هیشکی رو ندارم… تا کی می‌خوای امتحانم کنی؟ تا کی می‌خوای وایستی و از اون بالا نگام کنی…!

 

گلایه‌ هم دلم را سبک نکرد، فقط اشک‌ چشمم را تندتر کرد.

 

خودم را جلوتر کشیدم، خم شدم روی سینه‌ی مرد، چشم خیسم نمی‌دید…

 

پلک فشردم و دوباره نگاه کردم، بالاپایین شدن لباس سیاهش نگران‌ترم کرد…

 

تند بود، خیلی تند…

 

بی‌چاره و بی‌تکلیف سر پا شدم، دست روی لب‌هایِ هق‌زنم گذاشتم و چرخی دور خودم زدم…

 

لنگ‌لنگان جلو رفتم و عقب برگشتم… بدون ‌هدف!

 

رهایش می‌کردم و می‌رفتم… ها؟ نمیشد؟

 

#پارت_414

 

از این مرد، از این عمارت، از خودم، از همه چیز…

فرار کنم و بروم…

 

امّا کجا؟

نه جایی برای فرار داشتم و نه آغوش امنی که پناهم شود…

 

– دَیآ… دَ… دَیآ‌آ…

 

چشم نم‌دارم به سرعت پایین پرید، تا مرد زیر پایم.

 

نای جنبیدن نداشت، مچاله شده بود روی قالی، با فکّی سفت‌شده و لب‌هایی لرزان دریایش را صدا می‌کرد…

 

نگاه مردّدم چرخی روی تن منقبضش زد.

 

قاتل؟

این مرد؟

مگر میشود قاتلی اینطور عزایِ جانی که گرفته را بگیرد که خیال کنی جان از تن خودش رفته!

 

– آقا دانا؟ صدای من‌و می‌شنوی؟

 

کنارش روی دو زانو نشستم، صدای نفس‌های نامیزانش کشاندم تا حیاط و پدری که سرِ نیمه‌جانش را روی پایم گذاشته بودم…

 

دلم نیامد رهایش کنم، لعنت بر این دل زبان‌نفهمم که پدر لای حریر محبتش انقدر نازک بار آورده بودش!

 

– آقا دانا تو رو خدا یه چیزی بگو… !

 

گریه‌هایم بلندتر شد…

 

تنها شناسم او بود، هیچ‌کس را نمی‌شناختم، هیچ‌جا را نمی‌شناختم، هوا هم که سیل!

 

– پاشو! من نمی‌دونم چیکارت کنم!

 

تکانی به تن لم و لمسش دادم و نالیدم!

تکان نخورد…

 

حالش خراب بود خیلی خراب!

 

صدا آمد، صدای گوشی، ساکت شدم و گوش‌تیز کردم… صدا که تکرار شد فوراً درجا زدم…

 

 

 

#پارت_415

 

انگار شعله‌ی امیدی وسط بی‌چارگیِ فکرم یافته باشم، دست کشیدم پای چشمم که زمین نخورم و پله‌ها را دو تا یکی بالا دویدم…

 

بالای پله تا پیچیدم طرف راهرو تنم عقب برگشت.

 

کلی در و کلی حیوان بیچاره‌ی خشک‌شده‌یِ روی پایه‌زده، که یک در میان بالا و پایین راهرو چیده بودنشان!

 

دست گذاشتم روی لب‌های مچاله‌ام، گوشم در تعقیب صدا، پایم با تردید جلو افتاد…

 

جلوی دری چوبی ایستادم، صدا از پشت همین در بود.

 

در را که باز کردم نگاه نم‌زده‌ام ماتِ دیوارهای سرمه‌ای رنگش شد!

 

بیرون اتاق و داخلش دو دنیای جدا بود!

فرقشان، فرق جهنم تا بهشت!

 

سقفش ستاره‌باران و دیوارهایش پر از نقش و نگارهای ظریف و پیچ‌در‌پیچ.

شبیه به طرح‌های نفیس اسلیمی و ترنج!

 

مبتدی میزد… خطوطش کمی کج و معوج بود، انگار با ماژیکی سفید رنگ یا چیزی نوک‌تیز کشیده باشنَش اما عجیب چشم بیننده را نوازش می‌کرد…

 

تقلاهای آخر پشت‌خطی بود که چشمم را از دیوار جدا کرد و دور اتاق چرخ داد، دنبال ردّی از گوشی…

 

یک سرویس خواب پسرانه،

همین!

نه پوستری از کشتی‌گیرهای دوبنده، نه فوتبالیستی در حال دویدن، نه توپ و نه حتّی شمشیری لاکی…

 

تا انتهای اتاق رفتم، میان کمد چند کشو و تخت، دو چمدان را خوابیده پیدا کردم.

 

به سرعت نشستم صدا از چمدان کوچکتر بود، زیپ کناری را باز و داخل کیف کوچک چرمی یافتمش.

 

تا گوشی را بیرون بکشم قطع شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه: نفیس، یک زن شوهردار دارای یک پسر که به اجبار مادرش ازدواج کرده درگیر مشکلاتی میشه که برای تنها خواهرش به‌وجود اومده

♥️خلاصه : یه اسرافیل پرو و بی جنبه و بی ادب داریم !!   با یه گوهر خنگ ومچل که گیراییش کمه در مقابل حرفای مثبت

  📄خلاصه : قصه دلدادگی امیر حسین و ارغوان که با رفتن ناگهانی و بی خبر امیر حسین ارغوان میماند و دلتنگی و که با

خلاصه: جلد اول (مو سرخه و ارباب اتابک) انوشیروان ارباب زاده ی عیاشی که مجبور میشه با خواهر زاده اش لیلا به روستا برود، بین

  خلاصه : تو گذشته اتفاقاتی افتاده و حالا..یه سرگرد زخم خورده دنبال قاتل پدرشه..و یه دختر معصوم که داره قربانی میشه..سرنوشت این دو نفر

خلاصه   داستان پیرامون تلاش های شخصیت زن داستان در جهت جبران کردن اشتباهات گذشته اش هست. یک جور رویارویی نیروهای مثبت و منفی که

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
7 روز قبل

خدایی این دختره یا خنگه یا خودشو میزنه به خنگی پسر مردم داره جونش میاد بالا ایستاده اتاقو چک میکنه که چه شکلیه عجبا🤔یک دنیا تشکر قاصدک گل😘😘😘😘

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x