چمدان را عقب هل دادم و زانو به زمین فشردم سرپا شوم
شیء گردی از زیر تخت بیرون زد.
توپی اندازهی مشتم،
رنگینکمان بود نه توپ!
چشم دزدیدم و نفسزنان با گوشیِ سیاهشده پایین آمدم…
بالای سرش ایستادم، دکمهی بغل را فشردم، صفحه را امتحانی بالا کشیدم و در کمال ناباوری باز شد!
انتظارم از این مرد محافظهکار پترن و پین و پشتبندش فیسآیدی بود امّا…!
بالای ده تماس بیپاسخ!
اسمها زیاد بود، خانه، حاجخانوم، علی…
به آخرین اسم که رسیدم مکث نکردم فوراً گرفتمش!
– الو دانا…
امان نداد بوق بخورد، فوراً برداشت، صدایش پر از دلشوره!
– کجا بودی مرتیکه! دلم هزار راه رفت!
شبیه به بیچارهای ترسیده نالیدم،
– حالش اصلاً خوب نیست!
– ساچلی! ساچلی تویی؟ یعنی چی حالش خوب نیست؟
نگاهم به دانههای درشت عرق روی پیشانیاش ماند.
– نمیدونم چش شد! داشت حرف میزد… یهو افتاد!
– کجایین؟ خونهاین؟
– نه!
– لوکیشن بده الآن میام!
قسم میخورم صدای بهم خوردن کلید شنیدم انگار آمادهی حرکت باشد.
– نمیدونم کجاییم!
– یعنی چی نمیدونم، تهران نیستین مگه؟
– نه! سوادکوهیم!
– چی!
طوری بلند داد زد که گوشی را از گوشم دور کردم.
– دانا نمیتونه توو اون عمارت کوفتی بمونه. اون علیِ خوشمرام کجاست؟ برو صداش کن… هر جور میتونی بکشش بیرون از اونجا، اون نباید اونجا باشه!
– رضا باهامونه! حاج آقا فرستادش که ما رو بیاره اینجا.
– لعنتی! لعنتی…
صدا آمد، داشت با مشت روی چوبی، چیزی میزد!
– دایی دیگه شورش رو در آورده! به خاطر پیچوندن مهمونی ازش انتظار برخورد داشتم اما این رسماً زجرکش کردنه، شکنجهس…
عصبی توپید و بعد نگران نالید.
– ساچلی جان… حالش؟ بگو حالش چطوره!
از حال خرابش که گفتم دخترک پای گریه ماند!
– شوک عصبیه! ساچلی قرصاش… ببین میتونی قرصاشو پیدا کنی؟
یاد چمدان افتادم، دست به گوشی دویدم بالا.
اینبار چشمم مستقیم به درِ اتاق آبی بود.
– احمقه این بچه! به خدا احمقه… مرتیکهی کلهشق! پا شده رفته جایی که محرّکه! گیریم دایی گفت برو توی خر چرا رفتی…
چند ورق قرص و یک شیشهی قهوهای…
وسط واگویههایش پریدم.
– کدومشو بدم؟
اسمشان را برایش خواندم. همان شیشهی قهوهای تأیید شد، یک قرص سفید کوچک دوای دردِ به این بزرگی… !
لیوانی آب آوردم و گوشی را به حالت بلندگو، روی قالی گذاشتم.
– دمرش کن به پهلو بخوابونش، زیر سرش یه بالشت بذار که آب و اسید معدهش راه تنفسشو نبنده…
چیزی دم دستم نبود، دوباره دویدم بالا…
– چی تنشه؟
همانطور که دمر، سرش را روی بالشت میگذاشتم، نگاهش کردم، جنینوار در خودش جمع بود و میلرزید!
– یه تیشرت سیاه و …
– همون تیشرت یقهگردِ مسخرهی ظهر تنشه؟ فوراً بکَنِش…
لبهایِ نیمهبازم بیصدا بسته شد… از همان دور، نزدیکتر و بهتر از من مرد کناریام را میدید!
– دمای بدنش چطوره؟
– فک کنم گرمه!
شبیه به پزشکی کلافه سفارش میکرد و خبرِ پشتخطی را نداشت!
#پارت_418
– ببین تب داره؟
– داره میلرزه.
پوفی کلافه کشید.
– محض رضااای خدا…!
دوسپسرت که نیس دختر، یالله دست بزن به تنش ببین سرده یا داغ؟
گونههایم رنگ گرفت!
دو زانو روبرویش نشستم، معذب و مضطرب…
– بدو ساچلی…
اون لباس مزخرفم درآر.
راحت میگفت دربیار!
دست انداختم به لبهی تیشرتش، عیناً آدامسکشی چسبیده بود به تنش…
لب جویدم و با تردید خم شدم روی تنش.
لرزش پلکهایش و نفسهای گرمش که روی صورت و گردنم میخورد، معذبترم میکرد…
لباس را با احتیاط بالا دادم، تن لختش انگار سرد و گرمِ فضا را حس کند دانه ریخت و عضلاتش؟
بزرگ بودند خیلی بزرگ، رگهای برجستهاش پیچدرپیچ و خطوط منظم روی شکم تختش…
پلک فشردم و چشم بیحیاشدهام را از این هرزگردی منع کردم.
تیشرت چسبناک را از سرش بیرون میکشیدم لبهایش جنبید!
– نرو… منو تنها نذار…
صدای التماسش دل سنگ را آب میکرد!
– از کی داره هذیون میگه؟!
– فک کنم نیمساعت بشه…
نگفته فهمیده بود تب دارد!
– تببر داری همرات؟
– نه!
– توو اون عمارت کوفتی کسی هست بره برات بگیره؟
– بیرون سیله… رضام نیست.
– میتونی پاشویهش کنی؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 73
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون قاصدک جان