سر پا شدم، دنبال سطل.
کابینتها را که میگشتم شنیدم دارد ناز پسرداییاش را میکشد، عیناً مادری پریشان…
قابلمهی رویی را دیدم، همان شد سطلم و تیشرت تنش دستمال!
خوب شستم و ظرف را از آب سرد شیر پر کردم…
کپسولهایِ دراز به دراز خوابیدهی کنج آشپزخانه از آب گرم ناامیدم کرده بود!
قابلمه را کنار شومینه ولرم کردم و دستمالم را محکمتر چلاندم.
مشغول گرفتن عرقِ پیشانیاش بودم که دست لرزانش را گذاشت روی دستم، انگشتانش که با ترس میان انگشتانم پیچید دستم روی پیشانیِ تبدارش خشکید.
– دریا؟!
ترسخورده دستم را عقب کشیدم، امّا رهایم نکرد…
– ولم کن دیوونه!
– خدا ازت نگذره دایی!
چطور فراموش کرده بودم پشت خطی هنوز با من است؟
– واقعاً خواهرشو کشته؟
سکوت شد، پشت خطی نفس هم نکشید،
– دا… دانا بهت گفت؟
– بله!
– پسرهی بزکلّه مگه درد و دل کردنم بلده!
این یکی را برای خودش زمزمه کرد چون پشتبندش پوفِ پر حرصی کشید.
– اون احمق اینجوری بهت گفت؟ که خواهرشو کشته؟!
صدایش پر از ناباوری شد و نگاهم پر از تردید!
– نکشته؟
– نه نکشته! اون احمق حتّی دستش نزدیک ماشهم نبود…
تازه انگار هذیانهایش باورم شود، چشم نگرانم دور چرخید، روی تمام نقاطی که در بیحالی کشانده بودم.
روی میز، قالی، پله… ربطشان چه بود؟
#پارت_420
– هر سال فصل شکار توو اون عمارت بلبشو بود، دورهمیِ تجاری، یه وقتام مناسبتای خونوادگی… شکار برای آقایون و مراسم چشمو همچشمی برای خانومها! هم فان و هم کار… بزرگترین قراردادای بینالمللی که فکرشو کنی… خیلیاشونو دایی همونجا بسته…
نفسی گرفت و نگاهم به انگشتان گرهشدهمان کشیده شد.
انگشتانِ پرفشارش حتّی در بیحسی هم رهایم نمیکرد، جوری محکم که رنگ انگشتان بینوایم پریده بود!
– اون سالم مثل هر سال…
با بچهها گرم نقاشی بودیم که پایین قشقرق شد، باز اون بیچشم و رو اومده بود خودنمایی! برگهی سونوشو آورده بود تا سومین پسرشو توو چشم زنداییم کنه!
سیمین را زندایی خواند و آن یکی را بیچشم و رو!
– خدیجه خانوم و منظورتونه؟
مکثی کرد، تازه یادش افتاد چیزی از این خانه و اهلش نمیدانم!
– خدیجه رو دیدی؟!
– بله!
خندهاش هیستیریک شد،
– خوبه! خدیجه انگشت کوچیکهی گلیام نیس، این گلی زن دوم داییمه!
– مامان آقا عرفان؟
از میان پسرها این یکی گزنده به استقبالم نیامد!
– مامانِ عرفان و یزدان و سُب…
مکثش به ثانیه نکشید اما جور دیگری ادامه داد،
– زن عجیبیه! مرموز و جسور! مامان میگه قسمتِ دایی بوده! ولی با شناختی که من از اون زن دارم، مطمئنم با نقشه اون گلینِ بینوا رو خام کرد که بیارتش عمارت تا راحتتر بتونه خودشو …
حرفش را خورد و کلافه پوفی کشید،
– لعنتی! چی دارم میگم نصف شبی! شدم سکینه خانوم پای بساط سبزی! ببخشید هر وقت یادش میفتم پنیک میشم!
نفسی صدادار گرفت و لحنش آرامتر شد،
– اون روز با شکمِ جلو داده اومد، غش و ضعف و ادا! کل عمارت و کشوند پایین…
– همون موقعی که بالا تیراندازی شد؟
– تیراندازیای در کار نبود!
یَ… یعنی قرار نبود اون اسلحه اصلاً پر باشه! یه کلکل بچگونه بین پسرا بود! سُبحان…
اینبار بدون تُپق اسمش را آورد.
– سبحان اسلحهی دایی رو از دست دانا قاپید… دریا بزرگترین بچهی جمع بود، یه تیکه جواهر… آروم، هنرمند، خوشزبون، مراقب…
صدایش که دورگه شد، سکوت کرد، صدای بالا کشیدن دماغش را به زحمت شنیدم.
نُچی کرد و دوباره به حرف آمد.
– مثل همیشه دوید دنبال سبحان که نذاره خرابکاری کنه، دانام دنبالشون… این بکش اون بکش… علی بلند شد بره کمک یهو شلیک شد…
آب دهانش را با صدا بلعید و اینبار صدای هق زدنش آمد.
– اون اسلحهی لعنتی توو دستشون بود که شلیک شد!
– دَ… دریا مرد؟
دستِ باندپیچم به همراه دستمال، از کنار گردن مرد سر خورد و روی شانهاش افتاد، درد حرفش آنقدری بود که درد دستم به چشم نیاید!
– دریای قشنگم مرد…
صدای گریانش مرثیهی دل خواهری داغدار بود. دلم طاقتِ دوری خواهرکم را نداشت، داغ خواهر چه میکند با دل آدم؟!
– معجزه بود که دانا زنده موند… دانا بین دریا و سبحان بود… اون گلولهی لعنتی ممکن بود جفتشون و بکشه… اما دست دانا رو پاره کرد و خورد توو سینهی دریا…
نگاهِ بارانیام به ساعد مرد مقابل کشیده شد، پس آن زخم عجیب پشت ساعدش؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 63
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.