چشمم ردِّ نقشهای سیاهی را که دور شکاف وسط ساعدش کشیده شده بود دنبال کرد. حالا میفهمیدمش… طرح سایهی سیاه دختربچهی موبلندی را که روی زخمش تتو شده بود…
چه یادآورِ تلخی!
– اون گلوله فقط دریا رو نکشت، دانا رم کشت… دانا پرت شد پایین پله، دندهش شکست، دستش پلاتین خورد، سبحان تنش گرفت به آتیش شومینه… زندایی سکته… حیاط پر از آمبولانس… ماشین پلیس…
صدای گریههایش بلند و بلندتر شد، دلم طاقت نیاورد.
او گریه و من گریه…
– همه سرپا شدن، حتّی زندایی به خاطر دانا عصا به دست راه افتاد و شروع کرد به حرف زدن امّا دانا؟
– رؤیا؟
– بَ… بله مامان!
صدا از آنطرف خط بود،
– این صداها چیه؟! با کی حرف میزنی نصف شبی؟
صدای باز شدن در اتاق آمد و صدای فینفینِ کوتاه دختر که میگفت دارد سر و صورتش را پاک میکند.
– دا… داشتم با دوستم حرف میزدم… یکی از عزیزاش رو از دست داده، شما چرا بیداری؟!
صدا دور شد و دوباره نزدیک شد،
– یه لحظه گوشی دستت!
صدای گفتگوشان کمی گنگ شد. نگاهم به مرد روبرویی کشیده شد، صورت ماسیدهاش حالا کمی رنگ گرفته بود!
– شرمنده مامانم بود!
– شما ببخشید! نمیخواستم با یادآوری گذشته ناراحتتون کنم.
آهش آهِ یک سینهسوخته بود!
– این درد قدیمی هیچوقت از یاد هیچکدوممون نرفت…
صدایش را پایینتر آورد،
– دانا چطوره؟ تبش کم شده؟
#پارت_423
بیهوا دست گذاشتم روی پیشانیاش، ابروهای پرپشتش گره خورد،
– تنش گرمه امّا به داغی قبل نیست!
مردکِ گَندِاخلاق در خواب هم اخم میریخت برایم!
– خدا رو شکر… ضربان قلبش چی؟ ببین پایین اومده؟
دیگر به صورتش نگاه نکردم، تمرکزم را به سینهاش دادم، به قلب آرام امّا کمی نامنظمش.
فرورفتگیِ پایین قلبش به چشمم آمد، یک تتو هم دور این یکی داشت، پیچکی شبیه به ضربان قلب که دور زخمش پیچیده و چسبیده بود به قلبش.
انگاری قلبش جورِ دو قلب را بکشد!
نکند این همان دندهی شکستهاش باشد؟
– ساچلی؟!
تا بگویم “نترس! قلبش دیگر تند نیست” دهانم را بست.
– نمیدونم چی بین تو و دانا گذشته که به اینجا رسیدین امّا…
دلم از آن امّایش لرزید.
نفس عمیقی گرفت، گفتنش سخت بود برایش.
– یعنی میدونم حق ندارم چیزی ازت بخوام… حتّی حق ندارم ازت بخوام درکش کنی، امّا…
دوباره سکوت شد و نگاه مردّدم به مردِ بیصدای کناری کشیده شد.
– دانا اون احمقِ کلهخریه که عادت کرده خودش و مثل یه مجسمهی سنگی، بیاحساس نشون بده. ظاهراً توو ناز و نعمت بزرگ شده امّا زندگی هر تیکهی وجود این بچه رو با لبهی تیز خنجرش تراشیده… زخم خورده که اینطور سخت شده… به زبون نیاورده، صد سالم بگذره به زبون نمیاره…
به زبان آورده بود، همین امشب، با خواست خودش که نه، میان هذیانگوییهایش…
– دلش خیلی شکسته، از غریبه نشکسته، از آشنا شکسته! نگا به شلوغیای دورش نکن، این پسر تنهاست، خیلی تنها…
چه درد آشنایی!
ارت_424
– میدونم! تواَم تحت فشاری… خونهی تازه، خونوادهی تازه، دردسرای تازه… اصلاً مگه میشه وارد خونوادهی آژگان بشی و ترکشای دایی بهت نگیره؟!
خندهی کوتاهش خیلی تلخ بود، مثل یک زخمخورده.
– به خدا نمیخوام باری رو دوشت اضافه کنم، فقط… فقط میشه ازت خواهش کنم که یکم باهاش کنار بیای؟
با بداخلاقیاش، با تخسبازیاش، با غد بودناش…
بالاخره حرفش را زد! نفس راحتش را از این ور خط شنیدم.
– به خدا این دیوونه فقط زبونشه که تلخه واِلّا دلش قدّ دل گنجشکه!
– آقا دانا و من قراره فقط یه مدّت کوتا…
نشنید؟ یا نشنیده گرفت؟!
– لطفاً؟!
ذوق و بغض صدایش، التماس خواهری نگران بود که برای پادرمیانی از برادر خرابکارش آمده!
– اگه اذیتت کرد به خودم بگو، به خدا جوری گوشش و میپیچونم که دایی نپیچونده…
بگو قبول؟
دانا🌓
– این چیه؟
– نان تازهیه! نِنا داد، لای بقچه پیچیده گرم بمونه.
صدا از بیرون بود و سرم طبل توخالی، کوبیده میشد در سرم!
– از طرف من از مادرت تشکر کن!
– باشه. چِشم انتظارِ هوا صاف شه، بیاد دستبوسیِ آقا…
سوز سردی از لای در گریز زد و لرزی به تنم داد. اخمی ریختم، بیشتر در خودم جمع شدم و بیشتر زیر پتو خزیدم.
– توو بارون موندی!
– اینو میگی بارون! اینکه بارون نیست دختر!
خندهی ممتد پسرک حال خوش بچگی را داشت، جوکهای بینمک علی و خندههای از ته دلمان…
– ما به این نمِبارون میگیم گریهی رنگینکمون! اون ابرای سفید بالای رنگینکمون رو میبینی؟ خورشید پشت اونا منتظره، گریهی رنگینکمون که بند بیاد اون ابرا میرن کنار و آفتاب میزنه…
قصههای من در آوردیِ دریا هم همینقدر کوتاه بود و همینقدر شیرین!
سحرخیزِ خانه بود، عاشق تماشای طلوع… چایِ گلین دم نکشیده بالای سرم مینشست، مادرانه نوازشم میکرد و یکسره کنار گوشم غر میزد…
“- پاشو دانا! پاشو دیگه تنبل! گشنمه…”
حسِ لمس دست گرمش روی گونهام؟
بیاراده لبهایم طرح لبخندش را گرفت.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 58
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.