پیرمرد بیخیالِ دانا و غرور پشت نگاهش، دخترک را هدف گرفت.
– دختری که روز عقد رفیقش، شوهرشو میکشه توو خلوت، اگه بدکاره نباشه یعنی دنبال حقّشه…حقّی که پایمال شده…
پیرمرد با بیرحمیِ تمام ادامه داد و دخترک بیتوجه به حرفهایش بینفس خود را به پدر رساند.
– من لقمهی حلال پدرمو خوردم پسر، نمیذارم حقّی به گردنم بمونه فهمیدی؟
آخرین تَشرش را رو به دانا گفت و پلکهای یاسین پرفشار بسته شدند.
– بابا قربونت برم، همه چیو برات میگم..
دختر زانو بر زمین سنگی کوبید و نشست زیر پای پدر…
– تو رو خدا فقط چشاتو از من ندزد…
صدای تقِّ استخواهایش ابروهای دانا را در هم پیچید، امّا دختر؟
خم به ابرو نیاورد…
دردش آمد امّا درد دلش؟
– باباجون، بی…بیا بزن توو گوشم…
دخترک التماسکنان دست انداخت بالای دست پدر و مرد مشتش را عقب کشید! پس زد، برای اولین بار فرشتهی کوچکش را پس زد…
– می…میخوای داد بزن سرم، اصلاً…اصلاً هر کاری دوس داری بکن بابا…
هقی زد و یکباره بغضش ترکید.
– اما قهر نکن باهام بابا…بابا من بدون تو میمیرم بابا…
اشکهایش به پهنای صورت راه افتادند و نگاه دانا خیرهی پدر و دختر شد.
دم سنگینی گرفت و چیزی شبیه حسرت، به سینهاش چنگ زد…
– بس کن حاجی! نه اینجا جاشه نه الآن وقت این حرفا!
#پارت_101
دانا بیطاقت سرپا شد، دستی پشت گردنِ دردناکش کشید و اخم ریخت.
دنبال حمایت نبود، حوصلهی بازیهای پدر را نداشت!
– اتفاقاً الآن وقتشه! مردی که زنشو سر سفرهی عقد میذاره و میُفته دنبال یکی دیگه، نعوذُ بالله توی مُستراح دنبال عبادت که نیست رفته پیِ…
“لاالهالّاالله” گویان دستی به صورت کشید و تن یاسین تکانی خورد.
چشم باز نکرد، فقط دست انداخت به چرخ ویلچر و عقب کشیدش.
– بابا! بابا باور کن اونجوری نیست…
دخترک که ترسیده چرخش را گرفت پلکهای تبدار مرد لرزیدند، عصبانی بود، ناامید، حتّی دلشکسته…
اما دلش نمیآمد چرخ را بچرخاند و انگشتانِ ظریف و کوچک دخترکش را برنجاند.
– عشق که بیاد، وسوسه و گناهم دنباشن یاسین خان!
– چه عشقی! چه کشکی! تمومش کن حاجی…
دانا عصبی جلو آمد و انگشتش پر خشم بالا پرید، مقابل صورت پیرمرد و گوشهای یاسین ناباورانه مشغول حلّاجی شدند!
– حکم کردی…گفتی باید صیغهش کنی…گفتی خطا کردی باید پای خطات بمونی…
دستش کفری، از دخترک تا برگهی بالای میز پرت شد و پیرمرد سری جنباند،
– بفرما…موندم…دیگه حرفت چیه!؟
– حق اولاد خطا کردنه و حق والد بخشیدن! اما معصیت نه پسر جان…وقتی شرع حلالش کرده، چرا گناه، بگیرش…
– بس کنین! تو رو خدا بس کنین…
#پارت_102
دخترک دست بر گوش نشاند و عاجزانه رو کرد به پدرِ در خود مچالهاش!
سخت بود!
شنیدن این بیعفّتیها برای یک پدر؟خودِ مرگ بود!
– بابا من و آیدا با هم حرف زدیم که…
پس آن خودخوریها، آن عاشقانهی پدر-دختری، آن خداحافظی گرم…وداعِ قبل از فرار بود!
چه خوب! شیرین همین را هم دریغ کرد و رفت!
– با کدوم آیدا عروس خانوم!؟
کنایهی پیرمرد چشم دختر را تا در کشید، گفته بود هر طور شده میآید، صیغه را هم خواندند و نیامد!
– دختر مردم عقدش عزا شد! رگشو زد افتاد گوشهی درمونگاه! تازه میگی آیدا!
در راه که بودند، پیرمرد خیلی حرفها تحویلش داده بود، این یکی از همه دردناکتر بود!
دستش را به ضرب کشید روی چرخ و ویلچرش یکباره عقب پرید، دیگر تحمل نداشت!
آشفتهبازار این بالانشینها پرهیاهوتر از صبر و توانش بود…
– بابا بمون منم میام…
دختر تیز بپّا زد و دوید عقب، چنگی به کیفش زد و پا تند کرد.
امّا یاسین حتی نگاهش نکرد، دکمهی آسانسور را فشرد و دختر ملتمسانه داد زد.
#پارت_103
– باباااا!
رسیده بود جلوی در که دست پیرمرد پیچید دور مچش و بالا گرفتش.
– ولم کنین حاج آقا!
دختر پیچی به مچ دستش داد و انگشتان پیرمرد پرفشارتر دور دست ظریف دخترک پیچیدند،
-حاج آقا نه و حاج بابا!
– بابا!
زمزمهی دختر کنایه داشت و صدایش درد…
بسته شدن درهای آسانسور را به چشم دید و تیلههای طوسیِ نمدارش با ناامیدی به پهلو چرخیدند.
نیمچرخی زد و با جسارت خیرهی پیرمرد سنگدل روبرویی شد.
– کدوم بابایی رو دیدین که با عذاب بچهش شاد شه!
اشارهاش به بَلبشوی راه انداخته و آن کجخند پیروزمندانهی گوشهی لب پیرمرد بود!
– به خونوادهمون خوش اومدی حوّا!
پیرمرد ابرویی بالا داد و کجخندش بزرگتر شد!
خوشش آمده بود!
دخترک یا زیادی صادق بود یا زیادی گستاخ!
هر چه که بود، لااقل اهل تظاهر نبود!
– تنها خونه و خونوادهی من همون مردی بود که کشوندینش تا اینجا و شکستینش!
#پارت_104
نگاه دختر تا طبقهشمارِ آبی بالای در آسانسور رفت و برگشت.
سکوتِ سنگین پیرمرد حرفها داشت و چشمان نافذش؟
ترس میانداخت به جانش.
چرا انقدر موضوع بی سرو ته هست چی به چیه
فقط منم که این داستانو درست متوجه نمیشم چی میشه یا برا دیگران هم همینطوریه😑
میخاین دیگه ادامه ندم؟؟؟
نه ادامه بده من که میخونمش ولی شخصیتا رو بجز چنتای اصلی بقیه رو درست معرفی نشدن شایدم من متوجه نمیشم😎
هرجور عشقت میکشه شما صاحب اختیاری ماکه کاریه ای نیستیم
نه اختیار دارین من پ برا کی میزارم 😌
والا منم اصلا متوجه نمیشم چهجوری هست