۲ دیدگاه

رمان خیالت پارت 26

4.2
(35)

 

دمی گرفت، برای حفظ خونسردی و کوتاه قدم‌ برداشت، دخترک هم همراهش.

حال این روزهایش را نمی‌فهمید، خسته بود، خشمگین، بی‌قرار و حتی بلاتکلیف…

– وسط اون جهنم که انتظار نداشتی گوشی درآرم پیامک بزنم!

حرفش طعنه داشت.
یکی از بدترین روزهای عمرش را گذرانده بود، پیامک‌های پی ‌در پی آیدا، سنگینی نگاه دفتردار و یک ساعت معطّلی!

برای دخترکی که رنگ و بوی دردسر داشت و تمام مدت سر به زیر نشسته، با انگشتانش درگیر بود!

– چیه! باز که رفتی توو هپروت! نکنه باز توو فکر اون دختره…

– تمومش کن آیدا!

ایستاد، نیم‌چرخی طرف دختر زد و دستش را از جیب شلوار کتانش بیرون کشید، داشت دست دخترک را پس می‌زد.

– هنوز اتفاقای اون بالا رو هضم نکردم، تو هم عین دارکوب هی ورور می‌کوبی رو مغزم!

انگشت اشاره را نقطه‌ای روی شقیقه زد و آیدا خیره‌ی حرکاتش…

صورت استخوانی خونسردش در تضاد بود با خشم چشمان میشیِ مرموزش.

– گفتم نکن، گفتم بمون حاجی از خر شیطون بیاد پایین…

#پارت_109

از بچگی می‌شناختش، عیناً کف دست، سکوتش، قهرش، غضبش…همه چیزش!

– تو چی گفتی آیدا؟!

دست مرد پرحرص پرت شد تا درِ بسته‌ی دفترخانه و دخترک غرق تصویر خودش میان تیله‌های شفاف مرد،

– گفتی دو خط می‌خونیم و تمام! می‌ذاریمش توو عمل انجام‌شده، گفتی صیغه‌نامه رو ببینه کوتا میاد…

از بعدِ آن تصادف بود که دیگر نشناختش! نه این چشمان یخیِ بی‌روح و نه مرد بی‌اعصاب روبرویی را…

– بفرما! اینم از ایده‌ی محشر جنابعالی!

اشاره‌ای به برگه‌ی میان مشت آیدا زد و دست به کمر چرخید تا کوچه‌ی کم تردّد روبرویی.

– توو یه هفته ریده شد به کلّ زندگیم!

درمانده چنگی به موهای ریخته روی پیشانی زد و با افسوس سر جنباند…

– زندگیت نه وُ زندگیمون!

دخترک برگه و پاشنه‌ی نوک‌تیز هفت‌سانتی را از دست راست به چپ داد و شاکی…دست انداخت به دستگیره‌ی ماشین سیاه‌رنگ دانا.

– اگه جنابعالی اون تِر و نزده بودی، الآن سر خونه زندگیمون بودیم و دیگه لازم نبود دست به دامن ایده‌های محشر من شیم…

در را باز و حق به جانب ابرویی بالا داد، دست مرد که بالای دستش کوبیده شد در صدادار بسته شد!

– آیدا اگه می‌خوای کل مسیر و نق بزنی به جونم، بهتره برگردی خونه!

– چی! خونه!

دخترک پوفی کشید و بی‌خیالِ فشار انگشتان دانا تکانی به دستگیره داد،

– نشنیدی حاج‌بابا چی گفت! منم باهات میام عمارت…

#پارت_110

پشت چشمی نازک کرد و در مقابل چشمان ناباور مرد خزید داخل ماشین.

کیف و پاشنه‌ی خاکیِ میان دستش را هم پرت کرد روی چرم بی‌لکِّ صندلی و حرصی در را بهم کوبید،

– ب…بفرمایید دانا خان.

راننده‌ی بینوا بود، فرز دست برد به دستگیره و در پشتیِ راننده را باز کرد.

– حالا چجوری فهمید؟!

آیدا پرسید، دست انداخت میان کیف و دانا بی‌حرف نشست، با فاصله از دخترک.

پلک بست و گردنِ دردناکش را به پشتی صندلی تکیه زد.

– با تواَم! خوابیدی! می‌گم کی بهش خبر داد؟!

چشمان سیاهش را به پهلو کشید و سفت شدن فک مرد را دید اما با آرامش رو گرفت و خیره‌ی آینه، دستی گوشه‌ی لبِ رژخورده‌اش کشید.

– دفترداره آشنا از آب در اومد.

گفتنی حتی پلک باز نکرد و دختر…

– لعنتی! این حاج‌بابات توو هر سوراخی یه موش خبرچین داره!

– ساکت شو آیدا…

سر مرد یکباره صاف و اشاره‌ی چشمش به جلو پرت شد، تا راننده‌ی بِپّای پدر…

– چشات‌و اونجوری نکن برا من دانا، من دوس دخترت نی…

تهدیدش به آخر نرسید، صدای نعره‌ی چندین لاستیک آمد و ماشین ترمز وحشتناکی کرد…

#پارت_111

سرنشین‌هایش تکانی خوردند و تا به خود بیایند، هر دوشان با ضرب به جلو پرت شدند.

– تو دیگه چته! کوری مگه!

دخترک داد و بیداد کرد و راننده ترسیده عقب برگشت، رو به مرد بی‌صدای پشتی.

– ب…ببخشید آقا! یهو پیچید جلو ماشین…

سر راننده من‌من‌کنان عقب‌جلو شد و نگاه نگران دانا ماتِ پسربچه‌یِ زمین‌خورده‌ی روبرویی…

– آی پسر! کوچه مگه جای ملّق‌زدنه! دست و پات می‌شکست صدتا صاحب پیدا می‌کردی!

آیدا گفت، سر کشید تا شیشه‌ی نیم‌باز جلویی و پسرک سبزه دستی برایش پرت کرد…

– چیه مگه! کوچه‌ ارث باباته!

پسرک ۱۲-۱۳ سال بیشتر نداشت، امّا صدایِ بم خروسی‌اش به مردان پنجاه ساله می‌ماند، از آن قالتاق‌های بی‌چاک و بست،

– اومدی زدی درِ کون ما! طلبکارم هستی زنیکه!

دوچرخه‌ را سر پا کردنی تفی انداخت زیر پایش و پرید بالای زین.

– چی! به من می‌گی زنیکه!

آیدا جاخورده لبی پیچ داد و پسر خنده‌ی پرشیطنتی کرد.

– زنیکه اون بی‌فرهنگیه که تویِ تخم‌جنّ و زاییده…

تا دست به دستگیره شد، پسر بوقِ ‌کامیونیِ دوچرخه‌اش را فشاری داد و تک‌چرخ‌زنان دور ‌شد.

– وایستا اگه جرأتش‌و داری…پسره‌ی بیشعور!

 

 

پسرک رفت اما چشمان دانا از آسفالت کف خیابان جدا نشد…

– بیا! اینم نتیجه‌ی اعتماد دانا خان!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
2 ساعت قبل

چه رمان چرتی عق

خواننده رمان
1 ساعت قبل

قاصدک جان زود به زود پارت بذار یادمون میره چی به چیه وقتی قاصله میوفته بین پارتا

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x