عمارت سفیدشان برخلاف هر شب در سیاهیِ بیصدایی فرو رفته بود جوریکه صدای نفسهایش را به وضوح میشنید…
لبهایش بهم فشرده شد و تیشرت مشکیاش را کلافه از سر بیرون کشید.
حرصی انداختش پایین پا و تازه نگاه جاخوردهی دختر را دید.
ترسِ تیلههای پفدار و برّاقش به لطف نور زرد چراغ و ماهِ نیمهابری و فضایِ خاکستری اتاق، در چشم میزد، درست شبیه جوجه اُردکی گربهدیده!
نگاه آشفتهاش دوری سرسری بر عضلات پیچدر پیچ مرد زد و بچگانه چشم دزدید.
سرش که دوباره بالای زانو برگشت و خودش را بغل گرفت، لبهای مرد بیصدا جنبیدند.
– دخترهی بیعقل مبلو ول کرده کَپیده رو سنگ… !
نگاه کفریَش به دخترک، ملحفهی پایین تخت را گلوله کرد و به همراه بالشت اضافه پرت کرد گوشهی مبل …
– به تو چه آخه… جهنم که کجا خوابیده… بگیر بکپ تو…
این یکی را حوالهی خودش کرد، خشمگین و کلافه… دمر شد و عصبی سرش را بالای بالشت کوبید، پشیمان شد، آرنج دستش را روی تشک جَک زد و تنش را به جلو کش داد.
با اینکه گرمش بود گوشهی لحاف را گرفت و تا زیر گردن بالا کشید.
دوباره سرش را به بالشت کوبید و محکمتر پلک فشرد.
اتاق بالاخره در سکوت فرو رفت و پلکهای دختر باز شد.
سنگْ سرد و دلپیچه ولش نمیکرد…
صدای جُرِّ معدهاش که بلند شد، لب گزید و با عجله دستش را بین پاهایش کشید…
چنگ زد به شکم تا خفهاش کند بدتر شد، صدا به رودهی کوچک و بزرگش هم سرایت کرد و سمفونی قار و قورش تمام اتاق را پر کرد…
این یکی را ساکت نکرده یکدفعه صدای وحشتناکی توی سرش پیچید و سرش وحشتزده بالا پرید…
ناله بود… نه گریه… شاید هم زوزهی بیقرارِ یک حیوان…
هر چه بود نزدیک بود، خیلی نزدیک، انگار داخل اتاق باشد…
کج شد به پهلو، چراغ نفتی را یک دستی تا مقابل صورت بالا کشید و با احتیاط حرکت داد… از این گوشهی اتاق تا آن گوشه…
موجود جانداری ندید، جز آن کُپّهیِ لحافپیچِ روبرویی که دقایقی میشد جم نمیخورد…
چراغِ پایهبلند گلین لنگری خورد، از سنگینیِ زیادش بود.
دلش هرّی ریخت، نگاه عصبانیاش را از آن موجود بداخلاق گرفت و خواست با احتیاط زمین بگذاردَش، دوباره صدا تکرار شد و شانههایش از ترس بالا پریدند.
اینبار چراغ را دو دستی گرفت و سرپا شد.
گوش تیز کرد…
یکی ناخنهای بلندش را محکم روی سنگ یا چیزی سخت میکشید…
به دنبال صدا راه افتاد، روی پنجه، پاورچینپاورچین…
نگاه گردشدهاش به چهارکنجِ تاریکِ اتاق، با فاصله از مرد راه میرفت مبادا نور بیدارش کند…
به موازاتش، کنار پنجره، یک لحظه مکث کرد، پلکهایش بسته و سرش در بالشت فرو رفته بود… مردکِ عُنق در خواب هم اخم داشت!
کفری لبی برایش پیچ داد، مچ دستش هنوز زُقزق میکرد!
بیصدا خزید گوشهی پنجره و سفیدیِ کوه چشمش را زد…
بالاترین اتاق عمارت نبود امّا آخرین اتاق عمارت بود…
درست بالای سراشیبی… یکجوری نزدیک به کوهِ سر به فلک کشیده که اگر دست میانداختی کلاهِ سفیدش توی مشتت بود!
صدای نفسزدن آمد و نگاهش تندی پایین پرید، میان تاریکی، لابلای درختان انبوهِ آخرِ حیاط… از آنجا تا چمنِ کوتاهِ محوطهی عمارت… سر خم کرد پایین پنجره را هم ببیند، نشد، قدّش نرسید…
گویا پنجرهی بلندِ اتاق هم مخصوصِ صاحبِ درازقامتش طراحی شده!
بیحوصله لب فشرد و روی پنجهی پا بلند شد. چراغ را بالاتر گرفت و پیشانیاش را به شیشه چسباند…
نگاه کنجکاوش که پایین پنجره رسید، یکدفعه چیزی شبیه گوی، یکی هم نه دو تا… قرمز… شاید هم نارنجی، برق زد و سایهی سیاهِ درشتهیکلی عین موشک خیز برداشت لابلای شمشادهای فرمدادهی حیاط.
دخترک هین کوتاهی کشید و عقب برگشت،
تیلههای نگرانش تا مرد کناری پرید.
تکان مشکوکی ندید.
نفس راحتی کشید و با احتیاط میز را دور زد، رد شدنی گوشهی چشمش بیاجازه سینی را هدف گرفت.
شکمش هم که جار و جور!
تخت جیرجیری کرد و لب به دهان کشید، همانجا خشکش زد.
یک لحظه… کوتاه… جیغ و دادی که نشد دزدکی یک چشمش را باز کرد، مرد روی تخت غلت زده امّا همچنان بیحرکت بود.
دوباره راه افتاد، قدم دوم را برنداشته دلش پیچی خورد و صورتش از درد جمع شد، نگاه مضطربش از سینی تا مرد رفت و برگشت به سینی…
فقط یک لقمهی کوچک که این شکم زباننفهم را لال کند…
داشت خودش را قانع میکرد، بالاسر سینی…
با قلبی تندشده و نگاهی پر از ترس. شبیه دزدی که بترسد صاحبخانه برای یک لقمه مچش را بگیرد و فلکش کند.
نگاهش جلوعقب شد و تصمیمش را گرفت…
چراغ را با احتیاط روی صندلی گذاشت.
یک چشمش به مرد و یک چشمش به سینی رویی…
آشنا میآمد… خودش که نه، نقشهای ظریف و کمی نامتقارنش… لبههای چیندار و سیاهش…
قدیمی بود و دستساز… درست شبیه به سینی یادگار مادربزرگش، همانکه بعد مرگش، شد سفرهی دائمی آقاجان.
لبخندی پرحسرت گوشهی لبش را بالا برد و چشمانِ تارش روی بشقابِ نانهای رولشده قفل شد.
شکمش نالهای کرد و نگاه دخترک عقب پرید.
همانطور که سرش عقبجلو میشد، دست انداخت به سینی… لقمهی پنیر و گردو، پیچیده میان سنگک…
گلین جوری ظریف پیچیده و پاپیون زده بودش که دلش میخواست فقط تماشایش کند.
آب دهانش را بلعید و نگاه مردّدش عقب پرید، به پشت خوابیده ساعد دستش بالای چشمش بود.
همانطور که با گرهی روبان درگیر بود کج شد به پهلو، چشمهایش را نمیدید اما نفسهای منظّمش؟
گره بالاخره باز شد و خوشحال برگشت جلو، لقمه را که بالا میکشید، شکمش صدایی داد،
دست فشرد بالای معده و لقمه را در دهان گذاشتنی آرام عقب را هم دید زد.
جوید و عطر ریحانِ تازه زیر زبانش پیچید، پلک بست، از لذّت بود یا بغض؟ ندانست!
اشکی… آرامآرام از گوشهی چشمش راه گرفت.
یعنی امشب سوره شامش را از دست فریبا خورده بود؟!
آخر عادت داشت لقمهی اول را از دست او بدزد، میگفت خوشمزهتر است…
لقمهی اول را با بدبختی بلعید و دوّمی را با ولع بیشتری به دندان کشید.
پدر چه؟! توانسته بود بخوابد؟
هر شب به جای لالایی برای سوره ترانهی “کوچهلَر” را میخواند، ترانهی عاشقانِ دلسوخته، شعرِ دلخواه پدر… درد تنش را میشُست و آبی بر آتشِ دلِ منتظرش میشد.
پلک میبست، همراه او زمزمه میکرد و لبخندزنان میخوابید.
با اشکی که میان تاریکی، برقزنان از گوشهی چشم روی گونهی ریشدارَش میافتاد!
لقمهی سوم را حرصی به دندان گرفت، چهارمی را حرصیتر…
هر کدامشان را که پایین فرستاد، شانهاش بالاپایینی شد، هق زد و بغض… بیصدا… همراه نان و پنیر گلویش را خراش داد.
هر یک لقمه که پایین رفت یک قطره اشک هم همراه آن از چانهاش بر سنگ سردِ زیر پایش افتاد.
سکسکهی بیموقعی زد و دست روی لبش کوبید.
حس خفگی میکرد، حس مرگ… انگار چیزی وسط گلو شاید هم وسط سینهاش جمع شده و راه نفسش را بسته باشد.
نگاه نمزدهاش تند و تند میان هنرهای دست گلین چرخ خورد، نه میوههای خوشرنگ تابستانه، نه حلوای ترِ زعفرانی، نه شیرینی و نه …
هیچکدام به کارش نیامد، وحشتزده ازینکه سر و صدا شود و او بیدار…
چنگ زد به گلویش و چشم چرخاند.
آنطرف میز چوبی، روی قفسهی خالی کتابخانه، تنگ بلوری را دید، عقب برگشت و دوباره جلو،
نمیتوانست نفس بکشد، دستش را روی گلو بالاپایین کرد و با عجله طرفش رفت.
انگشتان لرزانش که دور دستهی پارچ پیچید آن یکی دستش را از گلو جدا کرد.
لیوان بلند کریستالی را بالا گرفت و کمی از معجون صورتیِ تنگ را داخلش خالی کرد.
دوباره سکسکه… این یکی صدا داشت، ترسخورده لیوان را بالا کشید و چسباندش به لبهایش.
لرزش لبهای بغضدارش از لرزش لیوان میان دستش هم بیشتر بود، آنقدر که لیوان ترقتوروق به دندانهایش میخورد!
پلک بست و سرش را عقب کشید،
فقط یک جرعه و همان شد اکسیر نجات…
عطر گل محمدی و خنکای یخی که آخرین زورش را میزد آب نشود…
دلش خنک شد، نفسی کوتاه راهش را باز کرد و از سینهاش بیرون زد.
– دستتو بکش کنار عوضی…
نعرهی عصبی مرد بود، از پشت سر…
شانههایش بیهوا بالا پرید و لیوان میان دستش تکانی خورد، محکم گرفتش و چرخید عقب…
آنقدر وحشت کرده بود که کمد غولپیکر کناری را ندید! کمرش محکم به لبهی چوبی کتابخانه گرفت.
پلک فشرد و از درد دولّا شد…
سر به زیر، چنگی به پهلوی دردناکش زد و لب به دهان کشید.
منتظر عربدهی بعدی بود… امّا خبری نشد!
به جایش اتاق پر شد از صدای نفس، نفسهای کشدار و بلند…
چشمهای لرزانش آرامآرام باز شدند و نمنم سرپا شد…
دست به کمر و لبگزیده…
با احتیاط تنش را به پهلو کش داد و سرش را از پناهگاه تاریکش بیرون فرستاد…
ندیدش… بیشتر کج شد و بالاخره دیدَش…
چشمبسته و درازکش…
این مرد قطعاً قصد کشتنش را داشت!
در بیداری یک جور دیوانهبازی و در خواب جور دیگر!
آخِ ریزی گفت و لنگلنگان تنش را جلوی میز کشاند، صحنهی عجیبِ روبرو را که دید، جا خورد، دردش یادش رفت، دستش از کمر جدا و چشم درشت کرد…
نور زرد چراغ دزدکی از لای شیارهای چوبیِ پشت صندلی بر تختش تابیده از او تصویر مردی اسیر… پشت میلههای قفس ساخته بود، همانقدر آشفته و همانقدر درمانده…
پاهای درازش تا پایین تخت کش آمده، سرش بیقرار روی بالشت سفید چپ و راست میشد.
موهای حالتدارش بهم ریخته و انگشتانش پرفشار ملحفه را به چنگ کشیده بود.
– زندهس عوضی… نمرده…
دانا هم انگار باعث مرگ کسی شده یا یکی جلوش مرده عجب شبی شده تموم هم نمیشه