رمان سردسته پارت ۴۵

 

 

به سالن کوچیکم که کلا پنج میز دایره‌ای شکل گذاشته‌ام فکر می‌کنم. روزانه نهایت سه میز در سالن استفاده شود.

 

– باید بدونم چه کاریه… شاید بهتره یه جای جدا بگیرید.

 

صدای لطیفی از سمتش به گوشم می‌رسد.

– اوهوم… راستش می‌خوام گلی خانم رو تشویق کنم کارش و رسمی‌تر و گسترده‌تر انجام بده… اون که داره این زحمت رو می‌کشه… این منطقه هم خیلی فکر کردم سبزی آماده و ترشی فروش نداره.

 

ابروهایم بالا می‌پرد، حق با او است. چه فکر خوبی کرده…

– فکرت خیلی خوبه… ولی خب اول باید ببینید می‌گیره یا نه بعدش کمک بگیرید… گلی خانم تو سنی نیست که آسیدیعقوب راضی بشه به کار کردنش اونم بیرون خونه.

 

فکر که می‌کرد دستش را به روسری اش می‌کشید و موهای خیالی بیرون آمده را تو می‌داد.

– من میگم از هر محصول یکی دو تا بسته حاضر کنیم بزاریم‌ یجایی که دیده میشه…

 

این روحیه را از او دوست دارم، زنی که من می‌شناختم اینگونه بود. ضعف‌هایش را در تنهایی خودش ترمیم می‌کرد و فردا ققنوسش متولد می‌شد.

 

برای خودش با عطر محمد مرهم می‌ساخت و برای محمد رویای کوتاهی از مادر داشتن.

 

– تو با گلی خانم حرف بزن من فکر دیگه‌ای دارم… اون مغازه برای سید و گلی خانمه گردنم از مو باریک‌تر یه قسمت سهله کلشو در اختیار خودشون میزارم.

 

#پارت۱۶۰

 

 

ذوق و برقی که در چشمانش می‌دود حالم را خوب می‌کند، حس سبکی و آرامش دارم.

 

دستی که دراز می‌شود تا لپش را بکشد غلاف می‌کنم.

عادت داشتم تند تند لپ عالیه را بکشم و حالا ننه‌ریزه بدجور با گونه‌های برجسته‌اش گاز و نیشگون می‌طلبد.

 

دستم را فورا داخل جیب شلوارم می‌کنم و رو می‌چرخانم.

همانطور که دور می‌شوم صدا بالا می‌برم.

– اول گلی خانوم… راضی که شد خبر بده بگم اول چیکار کنید.

 

لبم کامل به خنده باز نشده که ماشین آشنا اما آش و لاش سید داخل کوچه می‌پیچد.

 

قدم‌هایم را تندتر برمی‌دارم. کس دیگری پشت فرمان‌ نشسته که نگرانی‌ام را بیشتر می‌کند.

– یا امام حسین(ع)…

 

دستم را به دستگیره می‌چسبانم و فورا در را باز می‌کنم.

– سید هاآنی؟( سید کو ؟ )

 

مرد را نمی‌شناسم، جوانی با شانه‌های پهن و هیکلی ورزیده است. از ماشین پیاده می‌شود و دستش را روی سقف می‌چسباند.

– سید بیمارستانه… اینجا شما امین آقا می‌شناسی… سردسته؟

 

سرم را بالا و پایین می‌کنم با دست به خودم اشاره می‌کنم، به لباس خانگی‌ام زل زده است.

– سید آدرس داد گفت ماشین و تحویل بدم به شما… خودشم تو بیمارستان فاطمی‌ بستری شده گفت زودتر خانومشو ببرید که نگران نشه.

 

#پارت۱۶۱

 

 

تند تند سر تکان می‌دهم.

– داداش شما وایستا اینجا… گلی‌خانم الان میاد… من یه شلوار بپوشم بیام.

 

دست دور گردنش می‌کشد، برق زنجیر چشمم را می‌زند.

– من ماشینشو کجا بزارم؟

 

می‌خواهم بگویم ماشینش را ددخل حیاط خانه‌شان ببرد اما با توجه به تنها بودن دل‌آرا… گوشه دیوار را نشان می‌دهم.

– اگه قرار نیست با این بریم بیمارستان کنار اون دیوار پارکش کن…

 

پشت رل می‌نشیند و ماشین را استارت می‌زند.

در نیمه‌ باز خانه را هل می‌دهم و سراغ رختکن می‌روم. جوراب می‌پوشم، دستم دور کش شلوارم می‌نشیند که مادرم سر می‌رسد.

– نیم ساعته رفتی کار دو دیقه رو به سرانجام برسونی… الانم نیومده داری میری… چته؟

 

– سید بیمارستان… یکی اومده…

 

روی صورتش می‌کوبد.

– جانیم‌ وای( وای بر جانم )… چی شده؟

– نمی‌دونم ماشینشم داغونه… بزار برم ببینم چی شده.

 

کلمات را از هول چند بار تکرار می‌کند

– نینک نینک ( باشه باشه)… برو برو… گلی تنهاس!

 

جیب شلوارم را چک می‌کنم.

– خب حالا… برو بزار شلوارمو عوض کنم میرم.

 

میان عز و جز کردن‌هایش یک لحظه می‌ایستد و می‌گوید

– ده سال کهنه بستم من برات… چیز جدیدی اگه هست و ندیدم بگو برم.

 

نفسم را حبس می‌کنم و از حرص شلوار روی شلوار می‌کشم و راه می‌افتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    ♥️ژانر: عاشقانه ♥️خلاصه: درباره دختری زیبا و فقیر که از زیباییش سواستفاده میکنه و با گول زدن مرد های پولدار راهشو به خونشون

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال

خلاصه: مهندس آرمیتا آرمند دختری خودساخته است که شرکت بزرگ مهر که ارائه دهنده ی تجهیزات پزشکی هست و مدیریت میکنه … افکار خاصی داره

خلاصه : حریر دختر کوچیک یه خانواده متمول و سرشناسه، خانواده ای که بخاطر اعتقاداتی که دارن ازدواج ها اکثرا فامیلی هست و ارتباط با

  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
11 روز قبل

دستت طلا ممنون اخ که ننه اسیه چقدر قشنگ جوابش میده 🌹

خواننده رمان
11 روز قبل

کاش یکم پارتش بیشتر میشد
ممنون

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x