رمان سردسته پارت ۴۹

 

 

 

ظرف غذای یکبار مصرف را روی میز گذاشت.

– من دیگه رفع زحمت می‌کنم… ان‌شاالله زودتر بهبودی حاصل بشه.

 

ابروهایم‌ بالا پرید. اولین بار بود بدون سیریش شدن می‌خواست برود.

سید با آن رنگ پریده‌اش به سختی لب زد

– خدا به همراهات… به حاج مصطفی سلام‌ برسون.

 

از مقابلم رد می‌شود، سر می‌چرخانم از بوی تند عطرش بدم می‌آید.

– آقا امین…

 

فکر کردم آدم شده است ها…

– بفرمایید همشیره؟

 

روی حرف ” ر ” بیشتر مکث می‌کنم.

– من با شما حرفایی دارم که… به من و شما مربوط نمیشه ولی واجبه… خیلی واجب لطفا یه وقتی بزارید بخدا قصدم مزاحمت نیست من فهمیدم من و شما ما نمی‌شیم حتی بخاطر عزیزامون ولی بزارید اون حرفایی که تو دلمه رو بزنم.

 

برخلاف همیشه حس بدی از حرف‌هایش نمی‌گیرم. حقیقت ماجرا خودم هم‌ برای شنیدن حرف‌هایی که می‌گوید واجب است کنجکاو می‌شوم.

 

لعنت به دل‌آرا که اخمم در این لحظه بخاطر حرف او عمیق‌تر می‌شود، به من گفت که فضول هستم!!

– الان وقتش نیست… ان‌شاالله بعدا.

 

می‌خواهم به پاتریک داخل ذهنم ثابت کنم که من اصلا اهل کنجکاوی نیستم.

– پس من بعدا میام مغازتون… یا اگه جای دیگه‌ای صلاح می‌دونید اونجا می‌بینمتون.

 

#پارت۱۷۴

 

 

سرم‌ را فقط برایش تکان‌ می‌دهم. بند کیفش را محکم‌ می‌چسبد.

– با اجازه…

 

زبانم نمی‌چرخد با او بیشتر حرف بزنم، گاهی بقول قیصر امین پور گاهی نمی‌شود که نمی‌شود…

من از او هیچ‌گاه نمی‌توانم حس خوب دریافت کنم، شاید هم مشکل از مغز خودم باشد.

 

احتمالا بقول سهراب سپهری چشم‌هایم را باید بشویم…

به افکار شاعرانه‌ام می‌خندم. زمانی شعر خواندن منبع آرامشم بود، از همان کتاب‌های شعر گذرم به رجزخوانی افتاد و شدم سردسته.

 

کتاب‌های عباسقلی یحیوی، تاج‌الشعرا، منزوی اردبیلی و انور …

 

– امین؟!

 

دستش را گرفتم، پیشانی‌ عرق کرده‌اش را از نظر گذراندم.

– جانم سید… درد داری؟

 

سرش را به نفی تکان داد

– ببین ایرج ترخیص شده؟

 

دستم مشت شد، حرصی چشم چرخاندم

– ولش کن سید، خدا رحم کرد زخمت عمیق نبود… اون بابا هم فقط دو تا بخیه خورد فکر کنم ترخیص شده تا الان.

– امانت دل‌آرا دستش بود… اون دختر اعتماد کرد بهم.

۱۷۵

 

 

با شنیدن نام دل‌آرا صاف سرجایم می‌ایستم.

– امانت چی؟

 

ساق دستش را روی پیشانی‌اش می‌چسباند.

– نمی‌دونم چرا این بچه اینقدر بد میاره… دار و ندار دو تا النگو داشت، گفت لازم داره نمی‌تونه خودش بره بازار طلافروشان… اونجا همه تک دختر حاج‌ایرج رو قطعا می‌شناسن.

 

نفس دردمندم را بیرون می‌دهم، آخ دل‌آرا… بی‌نوای دوست‌داشتنی من…

 

از حسی که یک لحظه در سینه‌ام‌ قلنبه می‌شود… می‌ترسم!

– بردم النگوها رو دادم‌ بهش قرار شد نگه داره واسه دل‌آرا ولی پولشو بده گفت اونا رو مادرش سر اون عقد کذایی داده نمیزاره بفروشم… قرار شد با باری که براش اومده ببره بزاره تو صندوق خونه منم سر راه قرار بود برسونمش… لامروتا که کیف رو بردن اون دو تیکه طلای دخترمم توش بود.

 

به دست‌های خالی دل‌آرا فکر‌ می‌کنم، جانم بی‌ دلیل آتش می‌گیرد از این همه بدبیاری.

 

دروغ چرا اما می‌خواهم بروم و او را در آغوش بکشم و بگویم با هم درستش می‌کنیم.

– الان چی میشه؟

 

– ایرج حرفش حرفه…

 

عصبی نیشخند می‌زنم.

– برای همین نمیاد دنبال دخترش… کاش بعضی از آدما پدر نشن لیاقتشو ندارن!

 

#پارت۱۷۶

 

 

– نگو اینطوری… پدر نشدی نمی‌فهمی!

 

راستش دلم از این حرفش می‌گیرد.

– پدر نشدم ولی… چرا دلم‌ می‌لرزه واسه محمد، سید من اصول زندگیم شده آرامش و تربیت محمد… حالش بد باشه حالم‌ بده… به نبودنش فکر می‌کنم می‌خوام دنیا رو آتیش بزنم.

 

به صندلی تکیه می‌دهم، او باید بهتر از هرکسی حالم را بفهمد. کم برای یتیمان اطرافش پدری نکرده است.

– مگه باید حتما خودم پروسه اداری تولید بچه رو طی کنم که بگن بچه خودمه… از گوشت و خون و دی‌ان‌ای لعنتی خودمه؟!

 

لبخند می‌زند، پر مهر پدرانه.

– تو حالا مادرشو پیدا کن بعد مراحل اداریشو طی کن… مگه گل و گیاهی که تنهایی بچه تولید کنی!

 

لبخندش را پاسخ می‌دهم

– سید یه قرآن برات حرف زدم… اَد گیر دادی به مادر بچه!

 

با بی‌خیالی لب زدم

– تازشم بچه من الان ننه داره… از گرفتن ننه جدید معذوریم!

 

– دیدم مادر داوطلبم را پروندی.

 

اشاره‌اش به محنا بود.

– تو رو خدا سید، اون دختره همه چی به پاتلتش می‌خوره جز مادر شدن.

– یعنی میگی فقط دل‌آرا مادرشدن بهش میاد؟

 

نیشم تا بناگوش باز می‌شود.

-‌‌ نمی‌تونم به نبودنش‌فکر کنم… من بدون اون نمی‌تونم محمد و بزرگ کنم.

 

 

** بچه ها اینجا میخام ازیکی از کاربرا به اسم  یلدا تشکر کنم نتوسته اینجا کامنت بزاره ، تو سایت دونی کامنت گذاشته برام اخهه عزیزم🥲🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 218

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه: نفیس، یک زن شوهردار دارای یک پسر که به اجبار مادرش ازدواج کرده درگیر مشکلاتی میشه که برای تنها خواهرش به‌وجود اومده

    خلاصه دانلود رمان امیدی دوباره : بهار شمس، یه وکیلِ تازه کاره که از شوهرش جدا شده و یه دختر داره… بهار سر

      خلاصه : سکوتی خفقان آور دست برگلوی حاضران گذاشته بود. صدای تیک تاک ساعت خط بر اعضا وجوارح تن می کشید. جرات

  خلاصه: درمورد دختری به اسم راز که تو پرورشگاه بزرگ شده کسی سرپرستیشو به عهده نگرفته که تو سن نوزده سالگی مجبوره که از

خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه

خلاصه: 🦋 سامانتا دختری که با مادر فلج شده‌ش زندگی میکنه و داره دوره دکتریش رو تو یه بیمارستان خوب میگذرونه اما با آزارهایی که

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
4 روز قبل

حسودیم شد دیگه باهات قهرم 😜

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
4 روز قبل

آره واقعا یاد خودم افتادم که نمی‌تونستم اینجا کامنت بذارم دیگرانو واسطه میکردم به قاصدک بگن چرا رویاهای سرگردان پارت گذاری نمیشه قاصدکم می‌گفت چرا خودش نمیاد بگه🤣🤣🤣

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
3 روز قبل

جزء بی نظیرای سایت بود😍

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x