سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و گفت

– دلی‌خانوم… ننه محمد… سرکارخانم خرسند… پاشو بیا یه سیخ بوقلمون بزن برم پی کارم.

 

سرم را روی زانویم گذاشتم و گفتم

– دستتون درد نکنه ولی میل ندارم… صبح اول صبحی!

 

سوئیشرتش را چنگ زد و با آرامش از مقابلم رد شد

– حالا آجی شما دوراتو زدی واسه همه خندیدی به من که میرسی برج زهرمار نباش…

 

آسیه خانم از آشپزخانه فریاد زد

– امــین؟!

 

– جان جان… هیچی بابا… عه عه این اخلاق حسنه حاج‌خانوم پاتریک کردی به توام سرایت کرده من دیگه تو این خونه نمی‌تونم نفس بکشم!

 

در را می‌بندد و جان… چه گفت پاتریک… کردی…!!!

 

این پسر که پر از دافعه بود، من اصلا جاذبه از او ندیده بودم.

 

هنوز با چشمان گرد شده به در خیره شده‌ام که بی‌هوا دوباره باز می‌شود و نگاه خیره‌ام را شکار می‌کند.

– ننه شلوار کردی… اگه عاشق منم قرار نیست بشی پاشو یکم بخواب اون چشمای خوشگلت گود افتاده شبیه عروس مردگان شدی.

 

ابرو در هم می‌کشم، چون می‌داند راحت به بهرام باخته‌ام حق ندارد اذیتم کند. با همان جان نیمه‌جانم چشم می‌چرخانم و تنها چیزی که به چشمم می‌خورد… کنترل تلویزیون است!

 

– آخ…

 

#پارت۱۵۱

 

 

مانند بچه‌های خطاکار با بسته یخ بالای سرش ایستاده‌ام و روی نگاه کردن به آسیه‌خانم را ندارم.

 

– ننه قربونت برم تو حرف نزنی… میگن لالی؟

 

پسرک تخس خصمانه به مادرش نگاه می‌کند و بعد برای من چشم غره می‌رود.

بسته یخ را من هم از لج روی سرش می‌کوبم و عقب می‌ایستم.

 

– آسیه جون خیلی بی‌ادبه…

 

از عمد صدایم را می‌لرزانم.

– هیشکی جای من نبوده نمی‌فهمه چی شده چیکار کردم چرا کردم ولی حق نداره وقتی هیچ تجربه‌ای نداره بهم خرده بگیره یا متلک بندازه… من ساده باختم ولی از سادگیم نبود خوشبین بودم اصلا تو اطرافم خبر از جدایی و خیانت و این حرفا نبود… همه سرشون تو زندگی خودشون بود…

 

از جایش تکان می‌خورد و با صدای بلندی می‌گوید

– آی… خوبه به چشمم نخورد.

 

فکر کنم عاشق آسیه خانم می‌شوم… عاشق مادرانه ‌هایش.

– چته زخم شمشیر مگه خوردی… یه گرم کنترله دیگه.

 

– حاج خانوم نا سلامتی پسرتما… مورد آزار و تعرض قرار گرفتم.

 

هیع کشداری می‌کشم و دستم را جلوی دهانم می‌گیرم.

– آقا امین؟؟؟!

 

بی‌توجه به من شانه‌ای بالا انداخت و سمت در رفت

– الهی به امید تو… خنجر نزنن صلوات.

 

قبل از اینکه از خانه خارج شود صرفا به احترام آسیه خانم با صدای نسبتا بلندی گفتم

– حرصم گرفت ببخشید.

 

#پارت۱۵۲

 

 

کفشش را که پوشید صاف ایستاد.

– منم از عمد گفتم حرصت بگیره… گفتم نهایت یه پاتریکی محاسباتم اشتباه از آب در اومد… به من که رسیدی زورو شدی.

 

ناتوان از پاسخ دادن رو به آسیه خانم‌ نالیدم

– آسـیه جــون…

 

تا آسیه خانم بتواند عکس‌العملی نشان دهد سرش را از در داخل آورد و گفت

– کوفت الان آسی بازم خَ… یعنی گول شما رو می‌خوره… دو روز روزگار تحمل نکرد حس تک فرزندی رو بچشم زرتی یه فتنه انداخت وسط خونمون.

 

دستم را سمت خودم چرخاندم

– فتنه منم؟!

 

صدای بسته شدن در می‌گفت که مردک بی‌ادب بالاخره رفته است.

– دهن به دهن این پسر نزار مادر… اهلیه منتها گازش نگیری!

 

مانند جوجه اردک دنبالش افتادم… شبیه آدمی نبودم که با بهرام حرف زده‌ام انگار آن مه غلیظی که اطرافم را گرفته بود رد شده بودند و من فقط…

 

فقط نگران بنیتایی بودم که دلسای من بود… اگر در یک خانواده بی مهر و محبت بزرگ می‌شد چه… اگر کسی آزارش می‌داد.

 

– بشین دو لقمه بخور الان محمد پاشه نمیزاره هیچ کاری بکنی…

 

آهسته لب زدم

– فدای سرش…

 

و چه کسی می‌دانست که من این زحمات را فقط با خیال دخترم تحمل می‌کنم… فدای سر دخترم می‌شوم و برای او شب‌بیداری‌ها را می‌کشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 111

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه: دست روغنی و سیاهش را، با لباس کار آبی رنگش پاک می‌کند. – اوستا من کارم تمومه… دیگه کدومو درست کنم؟ مرد

خلاصه:   لیلی دختری خیال پرواز و نقاشی است که دوست دارد عشق را تجربه کند! او هنگامی که دنبال کار میگردد به کافه ای

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت

🍁 رمان 🍁 خلاصه : 5 دختر مدلینگ 5 پسر در نقش خریدار دخترایی که نقش مدلینگو دارن ماموریتی که سرنوشته هر 10 نفرو تغییر

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
17 روز قبل

آمین هم چه زود خودمونی شده با دلی خانم😅

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x