با دست به همراهانش اشاره می‌کنم

– همین حاج‌خانوما برای پسرخدابیامرزت نیومدن خواستگاری، نگفتن احمد مادر نداره ولی پدر مرحوم عالیه رو چماق کردن رو سرش…

 

زانویم را بالا می‌برم و روی یک پا می‌نشینم.

– زشته پیش مادرمو سید من حرف بزنم ولی یه سر محمد به من و جون من وصله… قیمشی قانون میگه باشه ولی یه درصدم نمیزارم محمد و کسی ازم بگیره.

 

پیرمرد حرفی نمی‌زند، من اصلا از پدر احمد تاکنون عکس‌العمل خاصی ندیده‌ام. عالیه از او راضی بود… می‌گفت مرد بی‌آزاری است.

 

– پسرم تو به گردن محمد حق پدری داری ما هم اینو می‌دونیم ولی داداشمو محناجانم حق دارن محمد رو بخوان…

 

به صورت زنی که حرف زد نگاه نمی‌کنم، حرف من با همین مرد و اخلاق خاصش است.

– می‌شنوی حاجی… می‌فهمی چرا نمی‌خوام محمد و بدم دست کسایی که یه روز خوش واسه خواهرم نساختن… اصلا با چه رویی میان اینجا.

 

مادرم آرام اما با توبیخ صدا می‌زند

– امـین!

 

رو سمتش می‌چرخانم

– جان امین… تاج‌سر امین… دروغ میگم، کم عالیه گریه می‌کرد از دست خواهر شوهری که زبونش مثل مار افعی بود…

 

سرم سمتش می‌چرخد، کاش حداقل بازیگری بلد بود. حرص چشمانش با صورت مثلا نادمش همخوانی ندارد.

 

#پارت۱۲۷

 

 

انگشت اشاره‌ام را با حرص زمین می‌کوبم

– کجای دین شما قبول داره مسلموناش به بچه‌ای که یتیم بزرگ شده سرکوفت بزنه… مگه مرگ دست ما آدماست… یا تقدیر دست ماست… عالیه اگر پدر نداشت احمدم بی‌مادر بود… یکبار… یکبار احدی به روش نیاورد مادر نداری عمه‌ای خاله‌ای چیزی نداری که عین بی‌کس و کارا با پدرت فقط اومدی خواستگاری… این مادرم هربار می‌دیدش می‌گفت پسرم… احمد صداش می‌زد مامانم می‌گفت جان مادر…

 

به اینجا که می‌رسم صدای گریه مادرم به گوش می‌رسد، اعصابم بیشتر خط خطی می‌شود.

 

حال پدر احمد هم خوب نیست.

– پسرم ما اومدیم اینجا نیتمون خیره… می‌خوایم محمد تو آرامش بزرگ بشه.

 

باز هم جوابشان را نمی‌دهم.

رو به مرد کمی نیم‌خیز می‌شوم، آن‌ها روی مبل نشسته‌اند و من و مادرم روی زمین.

 

– حاجی بردار تیر و طایفتو ببر… من واس خاطر محمد و آرامشش تا آخر عمر عذب می‌مونم ولی نمیزارم دست دخترت بهش بخوره… فکر کنم خودت خوب می‌دونی تحفه‌ات چه اخلاقی داره…

 

باز یکی از همان زن‌ها غرغر می‌کند.

– مودب باش پسر..‌. همه اینجا بزرگتر از توییم… ما رو باش دختر دسته گلمون رو…

 

یک چیزی اینجا غلط بود، نمی‌فهمیدم چه از جان من می‌خواهند.

 

#پارت۱۲۸

 

 

– دخترتون ان‌شاالله بختش باز بشه دست از سر من یکی بردارید… واللا نه اخلاق دارم نه قیافه…

 

رو به پدر احمد می‌کنم، اسم کوچکش در خاطرم نمانده.

– مغازه ندارم… اجاره میدم، خونه هم که ندارم باید زن گرفتم بیاد اینجا با ننه‌ام یه خونه بشیم… در آمدمم شکر بد نیست ولی نشده و نتونستم اونقدری پس انداز کنم تا یه دکه کوچیک واس خودم بخرم… شما به آدمی مثل من اصلا دختر میدی؟

 

مرد بیچاره می‌خواهد زبان باز کند دوباره یکی از زن‌ها می‌گوید

– خداروشکر اهل حلال حرومی پسرم… سر سفره خانواده بزرگ‌ شدی… مگه نه داداش مصطفی؟!

 

همین حرف‌ها بیشتر اعصابم را خرد می‌کند

– باید بگم من برادر همون دختریم که در شان شما نبود… حالا چجوری دختر شاه‌پریونتون رو می‌خواید بچپونید به من!

 

پدر احمد که حالا یادم می‌آید نامش مصطفی است برمی‌خیزد.

– یاالله… با اجازه‌ات آسیه‌خانم.

 

سرفه کوتاهی می‌کند و رو به زن‌های همراهش می‌کند و می‌گوید

– من دم‌ در منتظرم.

 

صدای نق‌نق محمد که به گوشم می‌رسد، یاد ننه‌اش می‌افتم و حرفی که گلی خانم‌ زد. بی‌توجه به جمع با حالتی کمی‌ نگران می‌پرسم

– چی شده… دلی چرا ناخوشه؟

 

این بی‌توجهی بد می‌سوزاندشان که فورا از جایشان بلند می‌شوند.

گلی خانم اما می‌گوید

– خودشو سرما داده موقع شیر دادن… چرک کرده، محمدم انگار دندون در میاره گازش زده ورم کرده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

    خلاصه گوشه ای هستم برای بودن های تو… نبودت را لمس و بودنـــت را محــــو میکنم… وقتی به غیر از من کسی را

  خلاصه : شش سال از یک ازدواج قرار دادی و بدون رابطه گذشته بود و هنوز ساشا باکره بود. در تمام این سالها تلاشش

      ♥️ خلاصه : در مورد دختری هست که مجبور میشه بخاطر رفتن پدر و مادرش به خارج بره خونه ای خاله اش

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او

  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x