دمای شیر نه سرد بود نه گرم، بوی خاصی داشت که بوی زهم نبود.

من که یادم نبود شیر مادر چه بویی دارد اما حتما خراب نشده بود.

 

سر شیشه شیر را سمت دهانش بردم که پسرک فتنه فورا شروع به مکیدن کرد.

 

آرام کنار گوشش لب زدم.

– اون دهن خوشگلتو یه دیقه افسارشو می‌کشیدی الان داشتی شیر داغ و تازه نوش جان می‌کردیا.

 

صدای ناله دل‌آرا قطع نمی‌شد، نه می‌توانستم نگاهش کنم نه می‌توانستم بیخیال این حال خراب او شوم.

 

گاهی هم نگران به در اتاق نگاه می‌کردم، اگر مادر می‌آمد و بد برداشت می‌کرد چه؟

 

– بَ… هرام…

 

سمت او چرخیدم، چشمانم اما بالاتر از شکمش نرفت.

– لااله‌الا‌الله…

 

محمد که در آغوشم خوابید دوباره به نشیمن بازگشتم، روی دو زانو نشستم و آرام شانه مادرم را لمس‌ کردم.

– مامان… ننه خانیم… آسی پاشو این دختره انگار حالش بده.

 

خواستم بنشینم که صدای تق مانندی به گوشم رسید. دست بردم زیر پایم و با دیدن یک ورق قرص خواب‌آور کلافه نفسم را بیرون دادم.

-‌ خدایا… آخه مادر من به امید کی پس دختره رو آوردی نگهش داری؟

 

 

 

 

سراسیمه به اتاق باز می‌گردم محمد خواب است اما مادر محمد…

چند قدم نزدیکش می‌شوم، چشم بسته‌ام خدا من را ببخشد اما اگر نفهمیم و تشنج کند چه؟

 

پشت دستم را آرام روی پیشانی‌اش می‌گذارم. از تب می‌سوزد.

 

یک لیوان آب خنک و یک قرص تب‌بر قوی از کشوی داروهایمان برمی‌دارم. این‌بار به اتاق که وارد می‌شوم ناخواسته چشمم به صورتش می‌افتد و چشمان نیمه بازش را می‌بینم.

 

از آن گوی‌های گردش خبری نیست، خمار خواب و تب است.

– دلی‌خانم ببخشید… تب داری؟

 

سرفه‌ی کوتاهی می‌کند و با دستی که حتی جان بلند کردنش را ندارد مچ دستم را می‌چسبد، تنها چیزی که این لحظه حس می‌کنم تب زیاد او است… من باید جانش را نجات دهم.

– قرص آوردم… می‌تونی بخوری؟

 

مچ دستم را بیشتر فشار می‌دهد، اشکی از گوشه چشمش‌ می‌افتد و نمی‌دانم چه سِرّی در جریان است که نه پوست لختش را می‌بینم نه موهایش را… می‌خواهم فقط چشم باز کند و بگوید حالش خوب است.

 

– امـ… ین!

 

قلبم تند می‌کوبد.

– حالت خوب نیست این قرص و بخور.

 

دوباره بی‌جان صدایم‌ می‌زند، اشکش هم دم مشکش است.

– ما… مامانمو دیدم، دخترم… بغلش… بود…

 

جمله‌اش تمام‌ نشده، دستش بی‌اختیار رها می‌شود و… سقوط!

 

#پارت۱۳۷

 

 

این بی‌حال شدنش دستپاچه‌ام می‌کند، کمی سینه جلو می‌دهم و با نگرانی می‌گویم.

– دل‌آرا…

 

نامش را تقرییا فریاد می‌زنم، لای پلکش باز می‌شود. بی‌رمق و بی‌حال لب می‌زند

– دا… دارم… از… دلتنگی… می… می‌میرم…

 

روی زمین یک ملافه نازک سفید وجود دارد.

خم می‌شوم و آن را برمی‌دارم. بازش می‌کنم و با دو دستم می‌گیرمش.

 

پتو را از رویش کنار می‌زنم، ملافه را روی سر و شانه‌اش می‌اندازم.

از روی ملافه دست روی کمرش می‌گذارم و تنش را از تشک فاصله می‌دهم.

 

– ملافه کشیدم روت خب…

 

نمی‌فهمد چه می‌گویم.

– امـ…ین… جان دلی… بچمو بیار… به… به بهرام بگو… بچمو بیار…

 

چشم می‌‌بندم، از غم صدایش… با دلتنگی، با عذاب وجدان کاری که مسببش من نیستم اما همجنس خودم بی‌رحمانه بر او روا دانسته است.

 

– من که کاره‌ای نیستم مامانِ محمد.

 

سرش کج می‌شود، در هذیان‌هایش از من هم ناامید می‌شود.

– باشه…

 

چشم می‌بندد و من آن نور خاموش شده را خیلی راحت می‌توانم ببینم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل

خلاصه : دلیا دختری که بعد از مست دستگیر شدن، مجبور به هم‌خونه شدن با پسرعموی دخترباز و عیاشش که نامزد داره میشه و یک

خلاصه: نهان که ترکیه بزرگ شده و میخوان مجبورش کنن با کسی که مسنه و ازش متنفر ازدواج کنه اما اون شب عروسیش از تالار

🌼 خلاصه : دادیار آذر روانشناس معروفی با گذشته‌ی سیاه و تاریک که سیزده سالگی پدر می‌شه و ری‌را شاملو دختری که بدون خبر وارد

  خلاصه رمان؛       با سر و صداهایی که یهو اومد برگشتم عقب. خودش بود…. بالاخره افتخار داد و اومد بیرون. دخترایی که

    خلاصه : چهار ساله همه ازش متنفرن… پدر، مادر، برادر، حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد

    خلاصه رمان سودا : دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
27 روز قبل

قاصدک خانم چرا پارتا اینقدر کوتاه شدن فاصله پارت گذاری زیاد
بوسه فرانسوی هم که بدتر از این شده وضعیتش

جدیدترین پست های سایت
دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x