چشم بستم.
– نیستم… یه کلمه معذرتخواهی نکرد… فقط گفت… گفت دنبالش نباشم!
امین بلند شد و کلافه چرخید، زیر لب چیزی زمزمه میکرد.
– خدا هدایتش کنه… بیا مادر بیا اینو بخور.
دستش را زیر سرم برد، تنش بوی لطیفی میداد. مانند بوی مادرها… عطری آمیخته با گل.
خودم را بالا کشیدم، از ضعف بدم میآمد اما دست خودم نبود.
مدام حرفهای بهرام در ذهنم مرور میشد.
” من زن داشتم… بچه… دلآرا تو خودت گفتی اورژانسی میخوری تو گولم زدی… ”
پیراهن را از سینه دردناکم جدا کردم. من فقط فراموش کرده بودم… شب مثلا رویاهای من بینوا بود.
” به آوا… همسرم گفتم بنیتا رو به فرزندی قبول کردم… دخترم قراره
اینجا بزرگ بشه، انتظار نداشتی که بزارم زیر دست همون خانوادهای
بمونه که دخترشونو لخت و پتی جلوی من پرت کردن… البته یه تیکه
زمین برای جهیزیهات حاجیتون داد که اونم فقط خرج مدرکسازی برای بنیتا شد ”
بیشرف… دروغ میگفت، آن زمین میلیاردی بود. مگر چقدر خرج رفتن
کرده بود. چیزی که بیشتر از همه دلم را سوزاند این بود که گفته بود دخترکم را از کوچه پیدا کرده است.
– لعنت به روزی که دیدمش… لعنت به… الهام!
#پارت۱۴۸
الهام همسر برادر کوچکترم داور بود. وقتی با هم برای خرید رفته بودیم بهرام را دیدم… مردک لاسزن ماهری بود و من تشنه یک تعریف.
الهام به او و حسی که حالا میفهمم هیچگاه نبود بال و پر داد، خبر آورد
که بهرام دوست پسرعمویش است. خانوادگی همدیگر را میشناسند… کو بهرام که میگفت سالهاست خانوادگی مهاجرت کرده اند.
آسیهخانم صورتم را نوازش کرد.
– الهام کیه بدبخت نفرینش میکنی؟
پاهایم را در آغوش کشیدم.
– زنداداشم… میشناخت، یعنی بهرام دوست پسرعموش بود… بابام
جوری نبود که نازمو بکشه. داوودم خودش دختر داشت دخترکشم
حسود بود… ودود خنثی بود بقول مامانم پسر داشت نیاز نبود ناز بکشه… داور اذیتم میکرد هر چی میپوشیدم بدشو میگفت و اولین بار بهرام طوری رفتار کرد که ندیده بودم…
نگاه عصبی امین و نفسهای کشدارش باعث شد دیگر حرفی نزنم. خجالت میکشیدم از ضعفی که داشتم.
– خب دختر قشنگم اینجوری که تو میگی نصف دخترای محل باید فکر کنن نامزد امین منن که…
لبش را گزید، حواسم پرت خودش و پسرش شده بود حالا.
– هر کی منو تو مسجد میبینه میگه حاج خانوم پسرت چقدر زبون بازه… فکر کنم این زن بگیره تو کل محله عزای عمومی اعلام کنن!
#پارت۱۴۹
خجالت کشیدم. چشم دزدیدم از اویی که توجیحات بچهگانهام را غیرمستقیم به رویم آورده بود.
دست روی زانو گذاشت.
– خدا آقامو بیامرزه… بابای خودمو میگم، یه خواستگار داشتم…
داخل آشپزخانه شد.
– پسره دهبار تنهایی اومد خواستگاریم گفت مادرم راضی نمیشه… دل خودمم باهاش بود.
تکان خوردن تن امین را میبینم.
– آقام گفت نه… مرد بیپشتوانه به درد دخترم نمیخوره… میدونستم
جدی خاطرمو میخواد ولی گفتم شاید آقام بهتر از من میدونه دنیا
دیده چند تا آدم بیشتر میشناسه… هر چند که اون خواستگار بینوا مشکل مادرش با همه دخترای شهر بود نه من اگه زنش میشدم مرد بینوا بخاطر دلی که میگفت با منه خوشبختم میکرد ولی… منم اینجوری با بختم بازی کردم.
امین پاورچین پاورچین به آشپزخانه رفت. شنیدم که آرام گفت
– آسی… جدا شکست عشغی خوردی؟
آسیه خانم خندید
– حالا غیرتی نشو… گذشتهها گذشته ما هم جوون بودیم سرمون باد داشت.
امینخان با غرور به سینهاش کوبید
– ببین من چه پسر گلیام… روزی صدبارم شکر کنی کمه بگو که بهم افتخار میکنی…
– افتخار چی… اینکه سرت تو زندگیته مگه شقالقمر کردنه که افتخار کنم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 122
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینم که اصلا جلو نمیره