رمان شالوده عشق پارت ۱۴

4.3
(47)

 

 

 

 

 

اووف کلافه‌ای کشید.

 

-خیلی‌خب تو برو منم یکم دیگه میام.

 

-اینجا چی می‌شه؟ وسایلا؟

 

-نجمی حلش می‌کنه.

 

-باشه پس

 

کمی این پا و آن پا کردم و دستانم را درهم پیچاندم.

 

امیرخان قفل در را باز کرد و کنار ایستاد.

 

-بیا برو تو که امشب یخ زدی.

 

-می‌گم

 

-هوووم؟

 

بی‌حواس در حال ور رفتن با قفل بود.

 

-ممنونم… شب خیلی خوبی بود هیچ وقت فراموشش نمی‌کنم.

 

نماندم تا عکس‌العملش را ببینم و سریع پله‌ها پایین رفتم و آرام وارد خانه شدم.

 

همه جا ریخت و پاش و صورت آذر بانو سرخِ سرخ شده بود.

 

با دیدنم از جا پرید.

 

ترسیده عقب رفتم و او جلوتر آمد.

 

-بیا اینجا ببینم… پانی راست می‌گه؟

 

نگاهی به پانی که با خشم و عصبانیت به ستون تکیه داده بود، انداختم.

 

-چیو؟

 

پانیذ جلو آمد.

 

-واقعاً که دختر حسودی هستی. مثلاً با این کارت خواستی جشن گندمو خراب کنی؟!

 

-می‌شه مراقب حرف زدنت باشی؟ لطفاً!

 

-باریکلا… ماشالله اعتماد به نفسم خیلی تکمیله!

 

-چی داری می‌گی من اصلاً نمی‌فهمم.

 

-دارم می‌گم چرا غذاهایی که بهت گفتم و درست نکردی؟ مگه خالم بهت نگفت که هرچی من بگم همونه؟ چطور تونستی بدون این‌که خبر بدی کار خودتو بکنی؟ این همه مهمون دعوت کردیم، این همه هزینه کردیم، بعد شام نداریم بذاریم جلوشون؟ واقعاً که خجالت آوره!

 

 

 

آذربانو ادامه داد…

 

-آخ شمیم آخ ناامیدم کردی. دختر تو دیوونه شدی؟ این دیگه چه کار مسخره‌ای بود؟!

 

-متوجه نمی‌شم که راجع به چی دارین حرف می‌زنین…من غذا درست نکردم؟

 

-فقط شانس آوردی که امیرخان امشب نیومد وگرنه دمار از روزگارت در می‌آورد.

 

-آآآ خاله امیرخان نیومد دیگه یعنی چی؟ می‌خوای اجازه بدی کارش بی‌جواب بمونه؟ حتی اگر شمام نگین من خودم به امیرخان می‌گم!

 

-چیو قراره به من بگی پانیذ؟

 

امیر خان که داخل آمد، پانی چانه لرزاند و جلو رفت.

 

آراسته خانم که با خستگی روی مبل نشسته بود، گفت:

 

-دخترم تو دخالت نکن، بذار خودشون حلش کنن.

 

-چرا دخالت نکنم مامان؟ ندیدی گندم چقدر ناراحت شد؟ من به هیچکس اجازه نمی‌دم کسایی که دوست دارم و ناراحت کنن. اصلاً اجازه نمی‌دم.

 

هیچ متوجه حرف‌هایشان نمی‌شدم. اما از ادااطوارهایی که پانیذ از خودش نشان می‌داد حالت تهوع گرفته بودم.

کاش می فهمید خودشیرینی برای خانواده مَردی که به او حس دارد، بیش از حد دِمُده و کلیشه‌ای شده… کاش!

 

-می‌گی چی شده یا نه؟

 

-یادت میاد امیرخان مگه نه؟ یادت میاد اون روز چه اداهایی از خودش در‌می‌اورد که چه می‌دونم کمرم درد گرفت و فلان، ماهم فکر کردیم که حالا مثلاً چقدر کار کرده.

 

-جشنتون تموم نشده غیبتا شروع شد؟

 

-به همین راحتی هم که می‌گی تموم نشد. این دختره بدون این‌که بگه فقط یه مدل غذا درست کرده بود…باورت می‌شه؟ فقط یه مدل!

 

 

 

حیرت‌زده جلو رفتم.

 

-چی داری می‌گی؟ من همه کارامو انجام دادم و رفتم…

 

امیرخان به نشانه‌ی سکوت کف دستش را مقابل صورتم گرفت و در نزدیک‌ترین فاصله به پانیذ ایستاد.

 

هیبتش از نزدیک بسیار دلهره‌آورتر بود.

 

-یه مدل غذا چشمتو سیر نکرد؟

 

-چـی؟!

 

-شمیم کاراشو انجام داد. این من بودم که غذاهارو فرستاده بِره…به سیما هم گفتم که بهتون بگه. این دختر کجاست؟ سیما… سیما؟

 

پانیذ واررفته گفت:

 

-سرشب حالش بد شد ماشین گرفت رفت خونه‌ی مادرش اینا.

 

-آخه چرا این کارو کردی پسرم؟ چه لزومی داشت؟!

 

-کار خاصی نکردم فقط خواستم غذایی که با زحمت درست شده بود، به جای سیر کردن چهارتا دوزاری برسه دست کسی که بهش نیاز داره همین…به سیما هم گفته بودم که بهت بگه اما از اونجایی که خیلی مسئولیت‌پذیره یادش رفته.

 

حتماً عقلم کم بود که با وجود بی‌احترامی‌هایی که دیده بودم از کار امیرخان خوشحال شدم!

 

-من خستم زودتر این بَند و بساطتونو جمعش کنید…در ضمن

 

رو به پانیذ با حالت ترسناکی سر کج کرد و ادامه داد…

 

-شمیم یه خدمتکار نیست که هر وقت هر اتفاقی میفته کلی چرت و پرت می‌بافی و میای تحویل من می‌دی!

 

-امیرخان پسرم

 

نیم‌نگاه کجش برای آنکه آذربانو عقب برود کافی بود و آراسته خانوم با شرمندگی به زمین نگاه می‌کرد.

 

-شمیم عضوی از خانوادمه…می‌شنوی؟ خانواده! بی‌احترامی به اونو بی احترامی به خودم می‌دونم پس حواستو جمع کن.

 

 

 

 

گفت و بی‌توجه به ببخشیدهای زیرلبی پانیذ و آرام باش های آذربانو طرف اتاقش رفت.

 

سریع سالن را ترک کرده و طبقه‌ی پایین رفتم.

 

محکم تنم را روی تخت انداختم و دستی به گونه‌های گلگون شده‌ام کشیدم.

 

حرف‌های زشت پانیذ ناراحتم کرده بود اما طرفداری امیرخان و شبی که سپری کرده بودیم کامم را شیرین می‌کرد.

 

 

 

_♡____

 

 

 

گندم سریع وارد آشپزخانه شد و دستم را گرفت و کشید.

 

-چی شده؟

 

-بیا کارت دارم.

 

-چی شده خب؟

 

-بیا می‌گم.

 

طرف ایوان کشاندم و با استرس به دورواطراف خیره شد.

 

-چرا اینجوری می‌کنی؟

 

-شمیم؟

 

-هان؟

 

-می‌خوام یه چیزی بهت بگم اما توروخدا اَلَکی جیغ و داد راه ننداز…خودم به اندازه کافی استرس دارم.

 

بوهای خوبی به مشامم نمی‌رسید.

 

-تو…

 

چشم بست و سریع گفت:

 

-من با رامبد دوست شدم!

 

نفسم رفت و برق از سرم پرید.

 

-چـــی؟!

 

-هیــس داد نزن.

 

-تو دیوونه شدی؟ با رامبد دوست شدم یعنی چی؟ امیرخان می‌کشتت!

 

-شمیم…

 

-چطور می‌تونی ندیده و نشناخته با اون دوست بشی؟ مگه چند وقته که می‌شناسیش؟ تازه…

 

-از قبل می‌شناسمش!

 

-…

 

-تو مجازی باهاش آشنا شدم خیلی وقته که با هم حرف می‌زدیم اما هم دیگرو ندیده بودیم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 47

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زلال
2 سال قبل

این امیرخان چن سالشه🤔🤔هم شمیم رو دوس داره همم میگه بچه بودی قهربودنی بوسم میکردی

ادا
2 سال قبل

Big Like Amir Khan
i love you♥💋

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x