رمان شالوده عشق پارت 257

4.6
(77)

 

 

 

 

-امیر؟!

چمدان را برداشت و به سمت در رفت.
باید هر چه زودتر این خانه لعنتی را ترک می‌کرد. خوب فهمیده که انسان های اینجا ذره‌ای دلسوزی نسبت به او و زندگی‌اش ندارند!

تا در را باز کرد، گندم مقابلش پرید و با صورتی خیس دستش را گرفت.

-داداش لطفاً نرو!

-…

-خواهش می‌کنم ازت ما بدون تو نمی‌تونیم!

محکم دستش را عقب کشید.

-وقت هایی که پاتونو بیشتر از گلیمتون دراز می‌کردید، باید فکر اینجاشو می‌کردین!

-ببین باور کن قصد ناراحت کردنتو نداشتیم ما فقط…

بی‌اعصاب از صورت خیس و صدای لرزانش کنارش زد و غرید:

-برو اونور گندم اِنقدر پر هستم که دیگه حال و حوصله‌ی ادا و اطفارای تو یکی رو نداشته باشم!

-خواهش می‌کنم نرو ما یه خانواده‌ایم یادت رفته؟ چطوری می‌تونیم بدون هم زندگی کنیم؟!

صورتش از چندش چین خورد و تند از پله ها پایین رفت.

-ها اونوقت الآن یادت افتاده که یه خانواده‌ایم؟ این همه خودمو جر دادم گفتم گندم راست و حسینی بگو چه غلطی کردی، هر چی هست درستش می‌کنم، یه کلوم حرف درست از اون دهن لامصبت درنیومد. کلاً کابلو گرفتی الآنم بی‌زحمت فیلم هندی نشو برای من!

دو پله بیشتر تا سالن فاصله نداشت که گندم محکم به ساعدش چنگ زد و با صدای فوق لرزانی گفت:

-مرگ گندم یه لحظه صبر کن!

درجا متوقف شد و حرصی به سمت دختری که زمانی خودش را می‌کشت تا خار به پایش نرود، برگشت.

چه بلایی بر سر خانواده بی‌نقصش، بر سر خانه پر از حس زندگیشان آمده بود؟!

 

 

-چته؟ چی می‌خوای؟ خودم کم بدبختی دارم که حالا تواَم اینجوری داری برام آبغوره می‌گیری؟!

گندم با همان صورت خیس از اشک خیره‌اش بود و چانه‌ی لرزانش حالش را خراب‌تر می‌کرد.

-حرف بزن دیگه دختر!

-می‌دونم خیلی… خیلی ازمون ناراحتی اما ما یعنی من هیچوقت از قصد نخواستم کاری کنم که ناراحت بشی. نخواستم اذیتت کنم. من فقط… من فقط عاشق شدم داداش!

ابروهایش درهم رفت.

این جمله زیادی عجیب بود یا اینکه دوباره دچار بدبینی شده بود؟!

-منظورت چیه؟ تو…

-وای خاله اینجایی؟ اوووف چقدر خوب که وقتی آدم میاد اینجا خیالش راحته که اون دختره‌ی لاشی نیست. اصلاً خونه حسابی سبک شده اگه بدونی وقتی داشتم می‌اومدم چقدر حس خوبی داشتم.

با شنیدن صدای پانیذ درجا خشک شد و همه چیز از خاطرش رفت.

دست گندم که دور ساعدش حلقه شده بود یخ زد و با ترس سرش را به چپ و راست تکان داد!

-این الآن چی گفت؟ لاشی با کی بود؟!

-ا..امیر آروم باش خ..واهش می‌کنم این…

با آرامشی ترسناک دست گندم را از دور ساعدش باز و چمدان را کنارپله ها رها کرد.

و با قدم های کُندی به سمت سالن رفت!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 77

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

دسته‌ها