امیرخان همراه با هر جملهای که میگفت اشک گونهاش را خیس میکرد و گندم از دیدنه کوهی که داشت کنارش فرو میریخت، حالش خرابتر از همیشه شده بود و هر کار میکرد نمیتوانست پا به پای برادرش گریه نکند.
دستش را گرفت و جلوتر رفت.
-آروم باش امیر داری سکته میکنی. حالش خوب میشه. قول میدم زنت حالش خوبه خوب بشه. توروخدا اینجوری خودتو نباز!
امیرخان دیگر علناً اشک میریخت و بیتوجه به نگاه هایی که رویش سنگینی میکرد، به سینهاش کوبید و بلندتر فریاد کشید:
-سکته کنم یا نه چه فرقی میکنه؟ فرقش چیه؟ دو هفتهس… درست دو هفته تمومه پشت اون اتاق کوفتی که همه کسمو توش خوابوندن دارم جون میدم و اون دکترای … خیلی راحت تو چشم نگاه میکنن و میگن ما نمیتونیم هیچ چیز خاصی بگیم ولی هر چه زودتر به هوش بیاد خیلی بهتره! منظورشون چیه هان؟ منظوره اون لعنتی ها چیه؟ چطور همچین چیزی رو میگن؟ مگه نمیدونن؟ مگه نمیدونن من بدونه شمیم نمیتونم؟ با چه جراتی همچین حرفی رو میزنن؟!
صدای هق هق مردانهاش حتی دیگران را هم تحت تاثیر قرار داده بود.
نمیشناختنش اما گویی حس کرده بودند کسی که حال اینچنین در حاله فروپاشیست، روزی کوهی از قدرت و غرور بوده است که حال با دلسوزی زیاد نگاهش میکردند.
و گندم حس میکرد چیزی نمانده تا قلبش از ناراحتی زیاد بایستد.
جلو رفت و بیتوجه به عقب کشیدن امیرخان محکم سر برادرش را در آغوش گرفت و آرام شقیقهاش را بوسید.
-درست میشه. همه چی درست میشه حاله شمیم خوب میشه. مطمئن باش خوب میشه.
امیرخان همانطور که دست هایش بیحال کنارش افتاده بودند با همان صدای پرخشم و بغضدار گفت:
-من بدون شمیم نمیتونم گندم. من بدون اون نمیتونم. تو اندازه من چوب خطات پیشه اون بالایی پر نشده بهش بگو التماسش میکنم ولی منو بدون نفس ول نکنه. نمیمیرم. لِه میشم. جیگرم درمیاد. من هزار بار التماسشو کردم اما تو اگه یه ذره هم که شده منو دوست داری برام دعا کن گندم… برا شمیمم دعا کن!
گندم با بغضی خانه خراب کن محکمتر او را در اغوش گرفت و با ترسی فراوان در دل از خدایش خواست که کاش ترسی که این روزها در دله همه شان نشسته بود، واقعی نشود.
و کاش شمیم بتواند از این جریان جان سالم به در ببرد چراکه امیرخان بدون شمیم هم زیادی ناقص بود و هم بسیار خطرناک و نابود شده!
_♡_
گندم شوکه و وارفته سرجایش خشک شده بود.
یک چشمش به رادانی بود که روی زمین وارفته و مردانه اشک میریخت و چشمه دیگرش به امیرخانی بود که در این چند روز ده سال شکستهتر شده و حال با آشفته ترین حاله ممکن مقابله اورژانس ایستاده و میشد در تک تک سلول هایش ترس را دید!
بزاق گلویش را به سختی قورت داد و نه الآن وقته عقب نشینی نبود… الآن وقته از کار افتادگی عضلاتش هم نبود!
حال باید قوی میماند.
بخاطر رادان… بخاطر شمیم و مهمتر از همه بخاطر برادرش باید قوی میماند!
قدمی جلو گذاشت و با صدای بلندی گفت:
-امیرخان تموم شد عزیزم باشه؟ صدامو میشنوی تموم شد.