رمان شالوده عشق پارت 309

4.3
(79)

 

 

 

 

چشم های خونالود امیرخان از در اورژانس جدا نمیشد و گویی اصلاً در این دنیا هم نبود.

 

 

دستانش مشت شده و رگ گردن بیرون زده‌اش حاله گندم را خراب‌تر می‌کرد.

 

 

به هق هق افتاد و دستانش را دو طرف صورت امیرخان گذاشت.

 

 

-منو نگاه کن… تموم شد باشه؟!

 

 

و زمانی که بالأخره امیرخان دهان باز کرد، گندم دلش می‌خواست برای صدایش که پر از غمی وافر بود جان دهد.

 

 

-این… این الآن چی بود گندم؟!

 

 

گندم صدای گریه‌ی به شدت آرام رادان را خیلی خوب می‌شنید.

 

 

اصلاً مگر میشد عاشق باشی و برای یک آخ گفتن معشوقت جان ندهی؟!

 

اما امیرخان نابودتر از آنی بود که بتواند رهایش کند!

 

 

-تموم شد حالش خوبه… الآن خوبه خب؟

 

 

امیرخان شبیه یک آدم کوکی سرش را به چپ و راست تکان داد و با قدم هایی که رو عقب برداشت، یکدفعه شروع به دویدن کرد.

 

 

بلند اسمش را صدا زد و تا خواست دنبالش برود شاهین را دید که داشت از اتاق دکتر شمیم بیرون می‌آمد.

 

 

مانند بچه‌ای که در شلوغی گم شده با گریه صدایش زد و شاهین با اشاره‌ای که به رادان زد، تند گفت:

 

-تو پیشش باش من میرم پیشه امیر

 

 

و سپس با قدم های بلند از مقابله دیدش رفت.

 

 

بیهوشی چند روزه‌ی شمیم چنان همه شان را در هم پیچانده و زندگیشان را تبدیل به کلافی پر از سردرگمی کرده بود که فقط باید خدا خودش رحمی می‌کرد و نجات دهنده شان میشد!

 

 

 

 

 

 

سوم شخص:

 

 

-صبر کن امیر… یه لحظه صبر کن.

 

-…

 

 

– بهت میگم وایسا.

 

 

شاهین دنباله امیرخان می‌دوید و هر چه صدایش می‌کرد فایده‌ای نداشت.

 

 

حرصی گام هایش را بلندتر برداشت و رو به مردی که همچون مجنون ها بی‌اهمیت به عالم و آدم بدون ذره‌ای مکث می‌رفت و می‌رفت، بلندتر فریاد زد:

 

 

-دِ جونه شمیمت وایسا… اینجوری نکن قلبت وایمیسته!

 

 

امیرخان با شنیدنه اسمه شمیم گویی دکمه‌ی خاموشش را زده باشند، درجا متوقف شد و چشمانه لبآلب اشکی‌اش را به محیط پیرامونش دوخت.

 

 

در محوطه‌ی پشتی بیمارستان بود و حتی نمی‌فهمید چگونه تا اینجا آمده است.

 

 

شاهین نفس نفس زنان مقابلش ایستاد و همانطور که خم شده و زانوهایش را گرفته بود، نالید:

 

 

-چیکار می‌کنی؟ می‌خوای خودتو سکته بدی؟!

 

 

امیرخان با ذهنی قفل شده، با ذهنی که هنوز نتوانسته بود اتفاقات را هضم کند و شبیه یک آدم کوکی واقعی زمزمه کرد:

 

-چرا جونه شمیو اَلکی قسم می‌خوری؟ فقط… فقط داشتم یکم می‌دویدم.

 

 

با حرفی که زد، چشمانه شاهین به درشت ترین حالت ممکن رسید و شوکه کمر صاف کرد.

 

 

-چی؟ یه کم می‌دویدی؟ ببخشید ولی این چهارمین باریه که داریم از اینجا رد می‌شیم! چهار بار تموم بدون اینکه یه لحظه وایسی داری دوره خودت می‌چرخی و منم مثله دیوونه ها دنبالتم!

 

 

چهار بار دور بیمارستان چرخید بود؟!

 

 

پس چرا یادش نمی‌آمد؟!

 

 

اطلاعات لعنتی مغزش کجا رفته بودند؟!

 

 

چرا دیگر جوابه خیلی از چیزها را نمی‌دانست؟!

 

 

اصلاً چرا هیچ چیز نمی‌فهمید؟!

 

 

چرا نمی‌فهمید وقتی دکترها می‌گویند شمیمش یک ایست قلبی را از سر گذرانده و لحظه‌ای سطح هوشیاری‌اش به پایین ترین حد ممکن رسیده یعنی چه؟!

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x