سراغ رامبد رفت تا به او بگوید که از شرایطش با خبر است و او را بخاطر اینکه قصد دور زدنش را داشته میبخشد اما به شرطی که کمکش کند همراه هم بروند.
دیگر نمیتوانست بماند. احساسه خفگی داشت او را میکشت. اما آن شب حتی رامبد هم دست رد به سینهاش زد و فهمید که تصمیمش را گرفته!
رامبد قصد داشت با کسی که دوست داشت برود و گندم را هم به کل از زندگیاش بیرون کرده بود!
از همه طرف گول خورده و همه بازیش داده بودند!
رادانی که بخاطر خواهرش جلو آمده بود.
رامبدی که با پول های او داشت برای خود زندگی جدیدی تشکیل میداد و شمیمی که از همه جا بیخبر بود اما این حقیقت که بخاطر آشپزخانه شان به بدترین شکل بازیچه شده بود، بدجوری آزارش میداد.
آن روزها شمیم را دوست و یار همیشگی نمیدید و نفرت چشمانش را کور کرده بود.
دیگر نمیخواست زندگی کند اما باید کاری میکرد تا همه کسانی که آزارش داده بودند هم مجازات کارهایشان را ببینند.
کینه تماماً قلبش را فرا گرفته بود.
آن نامهی ساختگی را درست کرد تا هم شمیم و هم رادان و رامبد را بعد از مرگش با عصبانیت هیولاییه امیرخان تنها بگذارد و خودش را کاملاً موجه نشان دهد. اما وقتی که شانس با او یار نشد و به دست شمیم از مرگ نجات یافت، قلبش داشت میایستاد.
نباید همه چیز اِنقدر راحت به پایان میرسید.
باید امیرخان همانند یک شبه رامبد را دنبال میکرد و برایش خواب و خوراک نمیگذاشت.
باید برادرش همه جوره شمیم را لِه میکرد تا رادان زجر کشیدن خواهرش را تحمل کند و از همه مهمتر اینکه نمیتوانست با خشم امیرخان بابته خودکشی کردنش رو به رو شود!
و آنوقت بود که تصمیم گرفت از همه چیز ببرد و مدتی طولانی نقش یک تکه گوشت که هیچ حرکتی از خودش نداشت را بازی کرد.
-تبریک میگم خیلی خوب تونستی هم از دست امیر دربری و هم بقیه رو مقصر کنی. دختره باهوش هستی.
-…
-امیر آدم دیوونهایه! اما مثله تو نیست فکر میکنم تو این مورد به مادرت رفته باشی. یه دخترخودخواه و لوس که پشت ظاهر معصومانهاش قایم شده و اِنقدر بی ذاته که تو همچین موقعیتی هم داره حساب های خودشو از بقیه میپرسه! به جای فکر کردن به دختری که باهاش بزرگ شده و یه زمانی مثله خواهرش بوده، بازم حساب های قدیمی خودشو باز کرده… بدجوری حالمو بهم میزنی… جداً میگم!
دیگر نتوانست تحمل کند و اشک تمامه صورتش را شست.
به پهنای صورت اشک میریخت و حالش خرابتر از هر زمانی شده بود.
البته که برای شمیم ناراحت و نگران بود اما حس و حاله آن زمانش قابله گفتن نبود.
-تو نمیفهمی. نمیتونی درکم کنی. من همیشه عزیزدردونه خونهمون بودم. اما یه دفعه فهمیدم تنها مردی که تودنیا عاشقش شدم و بخاطرش حاضربودم از همه بگذرم، بخاطر کسی که تو خونهی ما کار میکرد بهم نزدیک شده! از یه طرف دیگه هم امیر همهی زندگیش شده بود شمیم و من…
-و تو بخاطر حسادتت و غرور مسخرهات، خواهر منو، آدمای دیگه رو قربانی کردی!
بیطاقت و حرصی جلو رفت و مقابله صورت رادان با صدای جیغ مانندی گفت:
-من هر کاری کردم فقط بخاطر این بود که عزیزانم دوستم داشته باشن. فقط میخواستم توئه لعنتی یه کمم که شده منو ببینی. دوستم داشته باشی و وقتی اونجوری پسم زدی، همه چی برای من تموم شد. تو با خیانتت بهم، به یه دختر خیلی شاد، آخردنیارو که نه ته جهنمو نشون دادی!
اشک هایش تند و پشت سر هم میریختند و خدا میدانست که هنوز هم بیش از حد این مرد را دوست دارد.