رمان شالوده عشق پارت 317

4.3
(89)

چشمانه پرآبش از دخترک نحیفی که روی تخت خوابیده بود جدا نمیشد و زمانی که توانست بعد مدتی طولانی مشکی های شمیم را از بینه پلک های نیمه بازش ببیند، دیگر نتوانست طاقت بیاورد و زانوهایش خم شدند.

 

 

وقتی در کماله تعجب همه سرش را به حالت سجده گذاشت و شانه های مردانه‌اش شروع به لرزیدن کردند، حتی پزشکان هم تحت تاثیر قرار گرفتند و با اشاره‌ای که به پرستارها زدند، کمی بعد دو پرستار مرد از شانه های امیرخان گرفته و بلندش کردند.

 

 

زیرلب دلداری‌اش می‌دادند که دیگر آرام باشد و بیشتر از این خودش را مورد تنش و شوک های عصبی قرار ندهد چراکه معشوقش به هوش آمده و خیلی زود حالش خوب می‌شود. اما امیرخان دقیقاً مانند کسی که هیچ در این دنیا حضور ندارد، با قطره اشکی که از چشمانش چکید و خیس شدن زیر بینی‌اش مشغوله حرف زدن با خدایی بود که شمیمش را به او پس داده!

 

 

خدایی که خدایی کردن را برایش تمام کرده بود!

 

 

شبیه یک عارف واقعی بی‌توجه به هیاهوی دور و اطرافش مدام زمزمه می‌کرد:

 

-حجتو تموم کردی برام مشتی… هیچوقت یادم نمیره. نه قسم هامو نه نجاتتو. به جونه شمیمم تا عمر دارم یادم نمیره!

 

 

_♡__

 

 

 

 

 

 

شمیم:

 

 

پلک های خشکم را به سختی از هم فاصله دادم و با دیدنه شلوغی زیاد اتاق ذهنه پر ازخالی‌ام بیش از پیش آشفته شد.

 

 

-عزیزم خداروشکر به هوش اومدی.

 

 

-خدارو صد هزار مرتبه شکر.

 

 

-خوبی دیگه قربونت برم آره؟

 

 

-شمیم… شمیم جونم خوبی دورت بگردم؟!

 

 

رادان، هیلدا، گندم، شایان و زیبا

 

همه آمده بودند و طوری شلوغ کاری می‌کردند که انگار از مرگ برگشته‌ام!

 

 

-چه خبره اینجا؟

 

 

از صدای به شدت گرفته‌ام حتی چشمانه خودم هم گرد شد و دلسوزی در نگاهه دیگران پررنگ‌تر شد.

 

 

سکوت شد و حسه اصحاب کف را داشتم.

 

 

-پرسیدم چی شده؟!

 

 

تا خواستم کمی نیم خیز شوم درد در تک تک استخوان هایم پیچد و ناله‌ی دردآلودم که بلند شد، هیلدا سریع جلو آمد و دست روی شانه‌ام گذاشت.

 

 

-از جات بلند نشو دختر مثلاً تازه کمارو دور زدی.

 

 

چه گفت؟

کما را دور زده‌ام؟!

 

 

به معنای واقعی کلمه قفل کردم و با آمدنه صدای غریبه‌ای که می‌گفت:

 

-چرا همتون پیشه بیمار جمع شدین؟ مگه نگفتم خسته‌اش نکنید؟

 

 

سرم چرخید و با دیدن مرد سفید پوشی که همراهه آشنای قلبم وارد اتاق شده بود، تکه های گم شده‌ی ذهنم کنار هم قرار گرفتند.

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 89

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x