رمان شالوده عشق پارت 343

4.3
(35)

 

 

نفس عمیقی کشیدم.

-شاید برای خیلی ها اینجوری باشه. شاید خیلی زوج ها با دوست داشتنشون می‌زنن تو دهن همه مشکلات اما برای ما موضوع فقط خودمون نبودیم. نمی‌دونم شاید اگه بقیه بهمون اجازه نفس کشیدن می‌دادن ما هم مثل شما از عهده‌ی تضادهامون بر می‌اومدیم. اما اتفاقات حال به هم زنی که تو گذشته و برای مادر و پدرهامون افتاده بود و خواهر امیرخان گندم، هر شانسی که می‌تونستیم داشته باشیم رو ازمون گرفتن.

ناراحت پرسید:

-مگه چی شده بود؟ چی می‌تونه از یه عشق دوطرفه قویتر باشه؟!

لب هایم با پوزخندی تلخ به بالا کشیده شد.

-خیلی چیزها، خیلی داستان ها بود اما بخوام خلاصه بگم بابای امیر و مامان من قبلاً همدیگه‌رو دوست داشتن. عاشق هم بودن و قرار بوده با هم ازدواج کنن اما یه سری اتفاق ها میفته و ابراهیم خان بخاطر نجات زندگی بابای مریضش، مامان منو ول می‌کنه و با آذربانو یعنی مامان امیر و گندم ازدواج می‌کنه. قبل این جریان آذربانو و مامان من با هم دوست های صمیمی بودن اما آذربانو وقتی می‌فهمه مردی که خیلی دوستش داشته قرار بوده با دوست صمیمیش ازدواج کنه، از مامان من متنفر میشه و وقتی مردم روستا به مامانم تهمت هرزگی می‌زنن، پیاز داغ جریانو زیاد می‌کنه و کاری می‌کنه مامانمو با زور به عقد مردی که بیست سال از خودش بزرگتره دربیارن… یعنی به بابای من و رادان!

 

 

گلی دهانش نیمه باز ماند و من با تاسف بسیاری که هر بار با یادآوری گذشته می‌خوردم، ادامه دادم:

-وقتی مامان و بابام تو تصادف فوت می‌کنن، مامان رادان منو قبول نمی‌کنه و بابابزرگمم یعنی بابااحمد خودش مسئولیت بزرگ کردن منو به عهده می‌گیره. اون موقع وقتیه که می‌فهمه مامانم از برگ گل پاکتر بوده و برای اینکه دیگه پیش مردم روستایی که دستی دستی با چرت و پرتاشون زندگی دختر جوونشو نابود کردن نمونه و از یه طرفم خودش و بابای امیرخانو بخاطر بدی هایی که ناخواسته در حق مامانم کرده بودن مجازات کنه، دستمو می‌گیره و می‌برتم عمارت خانی ها… می‌خواسته هم خودش و هم ابراهیم خان با دیدن یه دختر بچه یتیم که زندگی مادرش بخاطر اون ها خراب شده تنبیه بشن و به نظر من تو این کار موفق هم میشه. هیچوقت یادم نمیره که ابراهیم خان چقدر با غم و حسرت بهم نگاه می‌کرد. اما زنش آذربانو، هیچوقت پشیمون نشد. پشیمون نشدن به کنار همیشه از من متنفر بود و وقتی بزرگتر شدم و توجهات امیرو نسبت به من دید، دیگه علناً تبدیل به هووش شده بودم!

-آخه چرا مگه شما چه گناهی کرده بودین؟!

-می‌دونی به نظر من اون زن بیشتر از بد بودن مریض بود. اون حتی به بچه‌ی خودشم رحم نکرد.

-به امیرخان یا گندم؟!

 

 

 

-امیرخان و گندم یه داداش دیگه هم داشتن. اسمش آبان بوده از امیر کوچیکتر بوده و یه روز که آذربانو و ابراهیم خان مثل همیشه در حال دعوا کردن بودن، بچه هارو می‌سپارن به امیرخان… گندم مریض بوده امیر بیشتر پیش اون بوده و آبانی که کسی نبوده تا مراقبش باشه، برای بازی میره کنار استخرو هنوز یه بچه‌ی کوچیک بوده اما متاسفانه فوت می‌کنه!

-هین الهی بمیرم.

-و می‌دونی جالبی قضیه کجاست؟ نه آذربانو و نه ابراهیم خان هیچوقت خودشون رو مقصر مرگ آبان ندونستن. اما امیرو مقصر دونستن! به یه بچه‌ای که هنوز سنش دو رقمی نشده بود خرده گرفتن که چرا مراقب هر دو بچه نبودی؟ به جای اینکه خودشونو بابت این‌ بی‌مسئولیتی مقصر بدونن، به جای اینکه به خودشون که همیشه تو دعوا بودن خرده بگیرن، از امیر توقع می‌کنن و بهش این توهم رو میدن که تو مقصری! جای اینکه مراقب سه تا بچه شون باشن همه چی رو گردن یه بچه‌ی دیگه انداختن تا خودشونو راحت کنن و سال ها به این کار چندششون ادامه دادن و وقتی ابراهیم خان فوت شد، آذربانو فشار بیشتری رو امیرخان وارد کرد. هر چی که دوست داشتو ازش گرفتن، رویاهاشو، آرزوهاشو فقط بهش یه هدف دادن… هدف مراقبت از خانواده در مقابل هر چیزی و هر کسی!

-اما اونم فقط یه بچه بوده! نمی‌تونسته از دوتا بچه‌ی دیگه مراقب کنه! اصلاً چطوری همچین توقعی ازش داشتن!

 

 

چشم های گلی داشت از کاسه در می‌آمد و این دختر کل عمرش را در روستا سپری کرده بود.

هرگز درس نخوانده و هرگز با تکنولوژی پیش نرفته بود اما خیلی خوب می‌توانست میزان غلط بودن این کار را درک کند.

آذربانو چطور را نفهمیده بود؟!

شاید هم فهمیده اما آنقدر ترسو بوده که هرگز نخواسته با حقیقت رو به رو شود!

-هیچوقت نفهمیدم اما به نظر من آذربانو این راهو انتخاب کرد، چون راحتتر بود. اون زن مطمئن شد که از امیر از تنها پسرش یه غول خیلی قوی ساخته که همه جوره مراقبه خانواده و اسم خانوادگیشون هست. برای همین وقتی بعد ازدواجمون گندم خودکشی کرد و همه کاسه کوزه ها سر من شکست، خیلی خوب تونست امیرو علیه من شارژ کنه و کاری کنه که شوهرم با وجود اینکه منو دوست داشت جهنمو نشونم بده!

اشک بی‌وقفه از چشمانم می‌چکید و صورتم تماماً خیس شده بود.

زمانی که گلی گفته بود دلش می‌خواهد سرگذشتم با امیرخان را بداند حتی فکرش را هم نمی‌کردم که مرور دوباره‌ی آن روزها تا این حد حالم را خراب کند!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x