حال برای تمام شدن جنگ ها خوشحال بودم اما در این لحظه وقتی که میدیدم همه یک جورهایی به مقصد رسیدند اما بیشتر از همه من و ما لِه شدهایم، تمام وجودم به قل قل افتاده و اعصابم به شدت خدشهدار شده بود.
حتماً میمُردند اگر در چند ماه گذشته و قبل وقوع خیلی از اتفاقات بد به این صلح میرسیدند!
-چی شد دختر؟ دلت میخواست تو هم جدا نشده بودی الآن پیشه شوهرت مینشستی آره؟!
با جملهای که ناگهان سوما خانوم گفت از فکر بیرون آمدم و متعجب نگاهش کردم.
منظورش با من بود؟!
-بله؟!
ابرویش را مچ گیرانه بالا انداخت.
-دارم در مورد نگاه خیرت به داداش و زن داداشت حرف میزنم. خیلی حسرت میخوری مگه نه؟ پشیمونی که جدا شدی؟
لبخندی حرصی روی لب هایم نشست و نگاه ناباورم را بین گندم و رادان و زن چرخاندم.
آنقدر در فکر بودم که حتی نفهمیده بودم به آن ها خیره شدم چه رسد به حسرت خوردن اما حتی اگر اینگونه هم بود، چه ربطی به او داشت؟!
اصلاً با چه عنوانی به خود این حق را میداد که مرا بازخواست کند؟!
-حق داری خب چی بگم؟ کنار گذشتن امیر من به این راحتی ها نیست. هر کی اینکارو کنه بعدش حتماً به غلط کردن میفته. چیزی نمیشه گفت واقعاً فقط میشه برای ابلهی جوون های امروزی حسرت خورد و تموم… دستی دستی خودشونو بیچاره میکنن!
صورتم تماماً سرخ شد.
و نه دیگر نمیشد اینگونه ادامه داد!
شاید این زن نمیدانست اما نشانش میدادم دورهی تحقیر شدن های شمیم سادهی وجودم، خیلی وقت است که سر آمده!
نیم خیز شدم.
کف دست هایم را روی میز کوبیدم و خیره به چشمانش لب زدم:
-به شما هیچ ربطی نداره که من چه حسی دارم و این بار آخرتون بود که راجع به من اظهار نظر کردین. تا الآن به احترام سنتون سکوت کردم اما دیگه صبرمو سر آوردین. حدتون رو بدونید خانوم مثلاً محترم و مثلاً سرد و گرم روزگار چشیده که تا نوک دماغشو بیشتر نمیتونه ببینه. حدتون رو بدونید قبل اینکه بخوام خودم اندازه گلیمتون رو بهتون نشون بدم!