-مثل همیشه عالی بود واقعاً تو این زمینه زیادی با استعداد هستید!
برای اهورا سالار که صاحب یکی از معروف ترین برند های شیرینی پزی و قنادی منطقه بود، با لبخند سر تکان دادم و همانطور که به سفارشات جدیدش برای یکی از مهمانی های بزرگ گوش میدادم از دفترش بیرون زدیم.
قرار بود دوتا از اصیل ترین خانواده های شهر با هم وصلت کنند و حجم بالای سفارش هایشان ناخودآگاه ذوق زدهام میکرد.
سفارش بیشتر مساوی بود با پول بیشتر و پول بیشتر در زندگی یک نفره من آزادی عمل خوبتری به وجود میآورد.
وقتی پیامک واریز در صفحه موبایلم پدیدار شد، از آقای سالار کارفرمای جدید و بسیار مهربانم تشکر و خداحافظی کردم و از شیرینی فروشی فوقالعاده اشرافی شان بیرون زدم.
از وقتی مشغول به کار شده بودم بیش از همه توانسته بودم با سالارها کنار بیایم و حال دوماهی بود که فقط مخصوص برند آن ها و بیسکویت و دسر می پختم و به شدت راضی بودم.
سر وقت پولم را می دادند و انسان های بسیار محترمی هم بودند.
سوار تاکسی شدم و مسیر یکی از بازارهای محلی را در پیش گرفتم.
باید برای دسرهای هفته بعد خرید و لیستی از مواد مورد نیازم را تهیه می کردم اما مانند همیشه با تنها شدن فکر امیرخان در سرم پررنگ شده بود.
یعنی چه کار میکرد؟!
حالش خوب بود؟!
تنهایی در خانه ماندن تا چه حد برایش سخت بود؟ اصلاً سخت بود؟!
درست حسابی غذا میخورد؟!
به نمایشگاه میرفت و توانسته بود به زندگی عادی خودش برگردد؟!
و مهمترین سوال…
او هم به اندازه من از دلتنگی زیاد در حال خفگی بود؟!
-بفرمایید خانوم رسیدیم.
با صدای راننده وقفهی کوتاهی بین افکارم افتاد.
سریع کرایهاش را حساب و وارد بازار محلی شدم.
#نویسنده: ZK
@shalodeashgh