•
-دیدی گفتم! بابا من اصلا تخت و عوضی اومدم! این دختر زشت و سیاهه که اصلا رعنای ما نیست!
این آخرین تیرهای ترکشش بود.
تا فرو ریختن و آوار شدن تنها یک قدم فاصله داشت و این آخرین چیزی بود که تا به این سن حتی به آن فکر کرده بود.
-بچهم!
با سوز جگر گفت و دست روی شکمش گذاشت و دوباره هق هق را از سر گرفت.
-معین؟
-جونم خانوم؟ جونم…
دیگر خبری از آن لحن فیک و مصنوعی نبود.
حالا تمام وجودش تبدیل به مردی شده بود که حتی برای خودش هم تازگی داشت.
-بچهم معین…بچهم ! بچهم مرد…
دستهایش در هوا معطل مانده بود و بیقرار به رعنای گریان نگاه میکرد.
راهی برای آرام کردنش سراغ نداشت.
یا همان که بلد بود هم جز به در آغوش کشیدنش ممکن نمیشد.
-بهت گفتم منم باهات بیام معین…گفتم بهت!
معین سرش را دوباره به سمت سقف گرفت. حرص و غم در همهی وجودش توامان شده بود.
– آخ بچهم مرد، معین!
فکش سفت شد . رعنا دوباره و دوباره هق زد.
-تنها شدم، معین! گفتم به دنیا میاد همه کسم میشه!
آخ…من مامان خوبی نبودم. نتونستم مراقبش باشم. من جیگرم داره میسوزه، معین.
دارم آتیش میگیرم. حالا دیگه چیکار کنم…؟ تنهایی…
-من مردم مگه؟
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۰۶
رعنا با چشمان اشکی نگاهش کرد و معین کجا فکرش را میکرد روزی برسد که قدرت آتش افروختن آب را با چشمان خودش ببیند.
-اینجوری نگام نکن! جوابم و بده …
جواب رعنا تنها اشک بود .
اشکهایی که انگار خیال تمام شدن هم نداشت.
-چطوری آرومت کنم، رعنا ؟ ها؟ من خاک بر سر بلد نیستم…
نمیدونم چطوری میشه یه نفر و آروم کرد.
دخترک نگاه دزدید .
غم دلش آنقدر سنگین بود که هیچ حرفی قدرت آرام کردنش را نداشت.
-میترسم…میترسم…لعنتی..رعنا؟
صدا زد و آرام چانهی دخترک را به سمت خودش چرخاند.
-بغلت کنم؟
رعنا یادش نمیآمد آخرین بار کی برای آرام شدن در آغوش کسی فرو رفته بود.
آخرین خاطرهای که داشت به کودکی برمیگشت. وقتی بزرگترین غمش درد خراشیدگی زانوهایش بعد از زمین خوردن بود.
حتی تصویر واضحی از به آغوش کشیده شدن در سرش نبود.
معین خودش را جلو کشید.
دیگر طاقت دیدن گریههای دخترک را نداشت.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۰۷
انگار کسی نشسته و دلی را که پیش از این هرگز این حس و حال را تجربه هم نکرده بود بیرحمانه پوست میگرفت.
-بذار بغلت کنم …بذار اونجوری که خودم بلدم آرومت کنم. باشه؟
دخترک پلک بست.
غم و اشک و شرم و احساس گناه با هم به وجودش ریخته بود.
معین سکوت و بسته شدن چشمان زیادی گیرایش را به حساب رضایتش گذاشت.
خودش را جلوتر کشید و دستانش را برای به سینه چسباندن دخترک پیش برد.
یک حس عجیب از یقهاش چسبیده بود که حتی اسمش را نمیدانست و هیچ تعریفی برای آن نداشت.
اصلا همین حس لعنتی بود که وادارش میکرد تمام دردش آرام کردن رعنا باشد.
-ام…ببخشید …آقای…
دستش به سرشانهی دخترک نرسیده خودش را عقب کشید و فورا به پشت سر برگشت.
زن سپید پوشی خیره نگاهش میکرد.
-بله؟
زن با چشم و ابرو اشاره کرد.
-ببخشید بد موقع هم مزاحم شدم!
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۰۸
طعنه و کنایه همیشهی خدا به همش میریخت.
-بله خانم. بد موقع که اومدی اما نیاز به معذرت خواهی نیست. امرتون و بفرمایید !
چشمان زن از این درشتتر نمیشد.
این دیگر چه جور اعجوبهای بود.
-گفتن اطلاع بدم که همسر خانم باید تشریف ببرن واسه کارای اداری ماهم باید ایشون و آماده کنیم برای اتاق عمل .
رعنا با صدای پر از بغض و گریه پرسید:
-اتاق عمل؟ اتاق عمل واسه چی؟
پرستار بی رحم تر از آن به نظر میرسید که مراعات دل شکسته و چشمان پر از اشک رعنا را بکند.
-عزیزم جنینت چهار پنج هفتهای نبوده که مثل لخته خون دفع شه خودش.
باید کورتاژ بشی جنین از تو شکمت در بیاد.
رعنا دستش را برای خفه کردن صدای بلند گریهاش جلوی دهانش فشرد.
معین با اخمهای وحشتناک به هم پیچیده با سر اشارهای کرد.
-خبر رسانیت اگه تموم شد بفرما خانوم. وایستادی مشتولوق بگیری؟
ابروهای پرستار بالا رفت.
-وا! چی گفتم مگه؟ چته شما آقا دعوا داری چرا؟ شوهرشی بیا برو حسابداری!
معین عاشق شده تمام
قاصدک خانم چرا اینقدر دیر پارت میاد
دلم خون شد 😭😭
امشب دیگه پارت نبود😢