رمان شاهرگ پارت 91

4.4
(32)

 

خسته بود. از همه‌ی درد به دل کشیدن‌ها و دم نزدن‌ها به اندازه‌ی تمام عمرش خسته بود.
از همسری تحمیلی که جز برای بغل خوابی هیچ‌گاه حتی اسمش را هم به خاطر نداشت.

از احساسی که تا پیش از این تجربه‌اش نکرده بود و این روزها ناخواسته قلبش را قلقلک می‌داد.

-هوم ؟ رعنا…یه کلمه جواب من و بده …

سر بالا گرفت و به صورت معین خیره شد.

به خالکوبی‌های عجیب و غریبی که حتی گردنش را بی‌نصیب نگذاشته بود.

به یقه‌ی باز و لباس‌هایی که هیچ تشابهی به مردانی که در زندگی‌اش دیده بود، نداشت.

-اگه کمکم میکنی که زودتر خلاص شم، قبول …!!

ابروهای معین در هم رفت‌.
این زن هرروز و هرلحظه بیشتر از قبل گیجش می‌کرد.

آن طرفِ در آسیه همچنان پشت هم به در مشت میکوبید.

-به فاطمه‌ی زهرا دست از پا خطا کنی از گیست میگیرم تو کل شهر میگردونمت، زنیکه!
بیا وا کن این در و تا نشکوندمش.
خدایا این چه بلایی بود به ما نازل شد.

رعنا هول نگاهش را بین معین و در بسته‌ای که به نظر فاصله‌ای تا شکسته شدن نداشت جابه‌جا کرد.

-برو…برو یه جا قایم شو. الان در و میشکنه.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۷۴

 

-تا منظورت و نگی نمیرم!

-تو احمق نیستی که زندگیت و پای یه بیوه زن بسوزونی. هستی؟ انقدر احمقی؟

خودش را آماده کرده بود تا با تکذیب معین چند کلمه‌ای سخنرانی کوبنده تحویلش بدهد که معین پوزخندی به رویش زد.

-هستم! زندگی منم به تو ربطی نداره.
اصلا من چرا دارم با تو بحث میکنم. الان میرم در و باز میکنم میگم…

آنقدر همه چیز سریع اتفاق می‌افتاد که در ذهنش قدرت پردازش کلمات را نداشت.

از طرفی معین با تمام جواب‌های غیر قابل پیش‌ بینی‌اش لالش کرده بود.

-دیوونه شدی؟!

-به تو ربطی نداره! قبوله یا برم در و خودم باز کنم…

شک نداشت که این جنون از معین بر می‌آمد.

چاره‌ای جز قبول هرآن چه که معین میگفت نداشت.
به خیال خودش میتوانست بعدا با استدلال‌های خودش قانعش کند اما الان وقتش نبود.

یک روز میرسید که کاری برای خودش دست و پا میکرد و با آرزوی خوشبختی برای این دیوانه‌ی کله خراب برای همیشه از شکیباها میگریخت.

با قلب سوراخ شده‌اش هم حتما یک جوری کنار می‌آمد.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۷۵

 

اما در حال حاضر تمام این‌ها تنها با حمایت معین میسر می‌شد و این حقیقتی بود که نمی‌توانست انکارش کند حتی اگر خودخواهی به نظر میرسید.

-برو قایم شو!

دیوانه‌ی مقابلش سر خم کرد و چشمکی زد.

-شما امر بفرما، بانو!

گفت و به سمت راهروی متصل به اتاق‌ها پا تند کرد و از همان‌جا خنده‌کنان پچ زد:

-بالاخره قسمت ما هم میشه از توی اون کمد بیایم بیرون!
فعلا تا حرف حرف شماست، بتازون. بتازون تا من داغه کله‌م خانمِ رعنا….

دیگر نایستاد تا از رفتن معین مطمئن بشود.

به قول و قرار معین ایمان داشت. معین که به ورودی راهرو رسید خودش به سمت در برگشت.

-اومدم!

واسه تخت مرده شور خونه ببرنت که این‌جوری جز جیگر میدی به من‌. کجا مرده بودی یه ساعته دارم در میزنم؟ها؟

حوصله‌ی جر و بحث نداشت.
دلش حرف شنیدن هم نمی‌خواست.
هنوز تمام تنش از شدت هیجان چیزی که در همین چند دقیقه تجربه‌اش کرده بود می‌لرزید.
بی‌حرف و جواب دست دراز کرد و دستگیره را پیچاند.

-معین کجاست؟

این که کسی چیزی از این راز سر به مهر نداند تماما خواسته‌ی خودش بود وگرنه که معین همین الان هم به جای او به استقبال آسیه رفته بود.

-آقا معین؟ من نمیدونم…مگه…

حرفش به پایان نرسیده با صدای تق بلندی از اتاق خواب بند دلش پاره شد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان ماهرخ

خلاصه رمان:   در مورد زندگی یک دختر روستایی در دهات. بین سالهای ۱۳۰۰تا ۱۳۵۰٫یک عاشقانه ی معمولی اما واقعی در اون روایت میشه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

چرا پارتش اینقدر کم بود

نازنین مقدم
1 ماه قبل

من نمی‌دونم اینا چرا همش پنهون کاری میکنن بابا بذار بگیرتت وتموم چرا قایم‌موشک بازی می‌کنین آخه؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x