تصورش برای رعنا در مورد مردی که میدانست به تعداد تارتار موهای سرش با زنان در ارتباط بوده است دور از ذهن نبود.
-خب؟ چرا این و به من میگیگ
گفت و دوباره به سمت کمد چرخید.
خدا لعنتش کند که حتی جرات مستقیم نگاه کردن به معین را نداشت.
-هرچیزی که شنیدی یا هر اتفاقی که اون پایین داره می افته همهش شاهکار حاج خانمه!
این بار صدایش به حدی نزدیک بود که نفس دخترک را درون سینهاش به شماره انداخت.
-میخوام بدونی من روحمم خبر نداره.
این یکی را دقیقا بیخ گوشش رسما پچ پچ میکرد.
ناخواسته کمر راست کرد و صاف وسط آغوش معین فرو رفت.
-فهمیدی؟
-من…من اصلا ناراحت نمیشم…یعنی…
دستهای معین از پهلویش گذشت و روی شکمش به هم حلقه شد.
نمیدانست چطور گرمای یک دست میتواند دل درد کلافه کنندهاش را در لحظه آرام کند.
-شما خیلی غلط میکنی ناراحت نمیشی!
گفت و دوباره دهانش را به گوشهای رعنا نزدیک کرد.
-ناراحت نشی من و ناراحت میکنی، خانم رعنا!
ترجیح داد لبهایش را بسته نگه دارد تا با من و من کردن مسخرهاش شبیه احمقها به نظر برسد.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۰۹
-زندگی شما به من مربوط…
حرفش به پایان نرسیده با کشیده شدن شال از روی موهایش لال شد.
-این لچک و از کی سر میکنی دیگه؟ …
چرخید و انتهای شال را گرفت.
با تمام محرم بودن حس عجیبی به باز بودن موهایی که عادت به پوشیده نگاه داشتنشان کرده بود، در برابر معین داشت.
-عادت…عادت کردم…
نگاه معین بیتوجه و مستقیم به موهای سیاهش بود.
-موهات خیلی قشنگه…کسی تا حالا بهت گفته؟
گفت و لبخندی زد و یکی دو تار از موهای سیاه بلاتکلیفی که از حلقهی بافت فراری به نظر میرسیدند را پشت گوش دخترک فرستاد.
-شعر میگم چرا…مگه میشه کسی تاحالا بهت نگفته باشه؟
بغض کشنده دوباره تا بیخ گلوی رعنا جوشید. واقعیت آن بود که کسی تا به حال دربارهی موهایش چیزی به او نگفته بود.
-نه!
نگاه معین به چشمان مرطوبش کشیده شد.
-چی نه؟
با خندهی کج و کولهای بغض را پایین فرستاد.
-کسی تا حالا بهم نگفته بود…
-شوخی میکنی؟ مگه میشه؟ هرکی یه ارزن عقل داشته باشه میدونه قشنگی این موها…
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۱۰
-توهم بهم نگو…
با خندهای حرفش را تکمیل کرد.
-بدعادت میشم!
معین با شیطنت پلک زد:
-باشه! نمیگم…قول…
باشه گفتن سریعش ادامهی حرف و سخنرانی رعنا را در نطفه خفه کرده بود.
-موهات چقدر قشنگه، رعنا…
حتی اگر میخواست هم نمیتوانست مانع خندهاش باشد.
مردی که مقابلش ایستاده بود یک دیوانهی تمام عیار به نظر میرسید.
یک دیوانه که لجبازی واضحش از بارزترین خصوصیاتش بود.
-کجا قایمشون میکردی تا حالا این موهارو…؟ مگه میشه این موی بلند و تا حالا کسی ندیده باشه…
معین موفق شده بود با شیطنت تمام آن حس تلخ و زهرماری را از وجود رعنا بیرون بکشد.
-تو لباسم!
-دیگه از من قایمشون نکن…
خدا لعنتش کند با این صدای بم و خشدار و تبدارِ کشنده اش که قلب هر زنی را زیر و رو میکرد.
زن بیچارهی محبت ندیدهای مثل رعنا که جای خودش را داشت.
-برو آماده شو …میخوای باز یکی بیاد بالا قایم موشک بازی کنیم؟
-یه بار دیگه بگم و برم!
-چی بگی؟
-بگم موهات خیلی قشنگه!
خندهاش این بار صدا دار شد.
-چیز خندهداری گفتم؟
-نه… برو توروخدا… ببین میتونی کار دستمون بدی؟
فقط منتظر لحظه ای هستم که آسیه خانم بفهمه معین رعنا رو عقد کرده
یکم بیشتر بزار ازاینرمان