-قربون حواس جمع. کجایی دختر ؟ تو که از من بدتری.
دخترک سرجا تکانی خورد و دستهایش را با ناز و ادا در هوا تکان داد:
-ای وای مامان اذیتش نکن گناه داره بنده خدا.
خبر نداشت که رعنا درگیر خودش مانده بود.
درگیر تماشای دختری که با ترکیب بلوز صورتی، موهای مشکی عروسکی و رژ لب سرخابی رنگش در نظرش شبیه به عروسکهایی بود که در تمام کودکی رویای یکی از آنها را در سر داشت و هیچ گاه به آن نرسیده بود.
-رعنا جون؟ خوبی؟
قبل از جواب کسی از پشت گوشت پهلویش را بین دو انگشت چلانده بود.
-همه جا تو یکی باید آبروی من و ببری؟ ماتت برده واسه چی؟ با تو دارن حرف میزنن!
نیشگون آسیه او را به خودش برگرداند.
دختری که مقابلش نشسته بود یک عروسک از وسط کارتونهای دیزنی لند نبود .
دختر خالهای بود که برای شوهرش نشانش کرده بودند. این حریف بازی را شروع نکرده کیش و ماتش میکرد.
-چیزی…چیزی نیست خوبم.
-حالت و نپرسیدم که میگی خوبم . برو بگیر بشین مثل شله زرد وا رفتی.
-بیا بشین اینجا، رعنا.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۱۷
نرگس با صورت کج و کوله شده به جایی کنار خودش اشاره میزد.
دعوت گرفتن رعنا به صندلی کناریاش حتما که سفارش آسیه بود وگرنه از حالت چهرهاش خوب پیدا بود که کوچکترین تمایلی به یک هم صحبتی ساده هم با رعنا ندارد.
-برو بشین اونجا پیش نرگس …برو بشین آبروبر…
صدای غرولندهای آسیه برای یک تذکر پنهانی زیادی بلند بود.
تکانی به پاهایش داد و نزدیک رفت. هرچه جان میکند تا بر خودش مسلط شود کمتر موفق بود.
-خب خواهر چه خبرا؟ به خدا خیلی خوشحالم کردی اومدی. پریسا خاله؟ چرا هیچی نخوردی؟ فقط یه چایی؟
آسیه پرسان پرسان رفت و در کنار مهمانها جای گرفت.
-چاییت خیلی چسبید آخه، خاله جون.
-دور سرت بگردم. نوش جونت،خاله. الان میگم مرضی یکی دیگه بیاره برات.
گفت و به طرف مرضیهای که تازه روی مبل ولو شده بود چرخید.
-مرضی مامان پاشو یه چایی دیگه واسه پریسا جانم بریز. قربونش برم به دهنش مزه کرده.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۱۸
-یه چایی خوردن هم ذوق داره، مامان؟
آسیه چشم درشت کرد اما نمیخواست پیش دو مهمانش کنترلش را از دست بدهد.
-ای وای مامان؟ معلومه که داره . این دختر سالی ماهی بچرخه یاد خالهش میافته .
معلومه چایی خونهی من تو دهنش مزه کنه قند تو دلم آب میشه. پاشو دختر.
-من نمیرم. به عروسات بگو. من و زاییدی کارات و بکنم؟
هی چایی بیار، برو عروس و از خونهش بیار در و واسه اون یکی باز کن. دو تا عروست اینجان به اونا بگو .
خاله خانم آرام آرام خندید اما هیکل گوشتالودش بیشتر از ضرب یک خندهی آرام تکان تکان میخورد.
-خدا مرگم بده. خاله چرا انقد تند و تیزی؟
دختر که نباس انقد حاضر جواب باشه. عروس نمیبرنتها. اونوقت میمونی رو دست آسیه.
مرضیه چینی به بینی انداخت و آهسته نق زد:
-ایش. انگار قراره آپولو هوا کنن. پریسا رو قراره عروس ببرن بسه!
-چی گفتی ذلیل مرده؟
معلوم بود که آسیه تمام ملاحظاتش را کنار گذاشته بود.
** رمان بعدی آواز قو
دستت طلا ممنون
خوبه باز مرضیه هم از پریسا خوشش نمیاد
سپاس🙏