۳ دیدگاه

رمان شاهرگ پارت98

3.9
(27)

 

 

پرسید و باز از دست رعنا چسبید.

-اولش فقط میخواستم مراقبت باشم اما یکم بعدش فهمیدم من حالم باهات خوبه.
لطفا حال توام با من خوب باشه!
جفتمون انقدری می‌فهمیم که درک کنیم عشق و عاشقی و این چیزا همش کشکه! یا حداقل تو رابطه‌ی ما نیست. انتظارشم نداریم.
ولی میتونیم با هم مثل دو تا دوست خوب باشیم که! نمیتونیم؟ همین که حالمون خوب باشه کافیه…

حرف‌های به شدت منطقی معین خیالش را آسوده‌تر می‌کرد.

معین هم درست شبیه به خودش فکر می‌کرد و تنها تفاوتشان این بود که معین جسارت ابرازش را هم داشت و حرف‌هایش را در اعماق سینه پنهان نکرده بود.

-من خسته‌م، رعنا! انتظارم از یه زن کنارم اون انتظاری نیست که تو فکر میکنی!
دنبال هیجان و بالا و پایین هم تو یه رابطه نیستم! فقط آرامش میخوام…
تو به من چیزی که میخوام و بده؛ منم تا هرجا که خودت بخوای مراقبتم…

دلش می‌خواست معین را بغل بگیرد.

معینی که بلد بود با چند کلمه‌ی کوتاه روح ناآرام این زن را به آرامش دعوت کند.

-نمبخوای چیزی بگی؟

عجیب بود که دیگر از کوچه‌ی شکیباها نمی‌ترسید.

اصلا انگار زمان و مکان فراموشش شده بود.

-نه !

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۹۵

 

-دوستیم دیگه!؟

-دوستیم!

-پس بزن قدش!

گفت و دستش را در برابر رعنا بالا گرفت.

احساس می‌کرد این دوست جنس مخالف را جور عجیبی دوست داشت.

-بزن دیگه، ضعیفه!

بالاخره تردید را کنار گذاشت و دست کوچکش را وسط دست پهن و مردانه‌ی معین کوبید.
لبخندی روی لب‌های معین نشست.

-خب دوست من باز رسیدیم هتل شکیبا!

رعنا سر و تن و دستش را عقب کشید و نفسش را از سینه بیرون فرستاد.

تمام وجودش درگیر اضطراب و هیجانی همزمان شده بود.

-میخوام ببینم کی دیگه اینجا جیگر میکنه به این زن نگاه چپ بکنه !

هنوز دست به دستگیره نیانداخته رعنا از بازویش کشید.

-یادت نره قول دادی به من!

معین سرش را به سمت سقف ماشین گرفت.

-من جوگیر شدم یه شکری خوردم حالا تو‌…

-معین توروخدا! من نمیخوام خانواده‌ت فکر کنن…

-برای من مهم نیست.

-ولی برای من هست! قول دادی چیزی به کسی..

-پیاده شو بابا …حالا میخواد از آدم و حوا باز شروع کنه به تعریف کردن و تهشم قول و قسم گیری کنه از نو.
پاشو بیا من قول دادم. آره! چشم..حواسمم هست.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۹۶

معین اسم دوستی روی این رابطه می‌گذاشت و منطق خودش هم چیزی جز این را قبول نمی‌کرد فقط نمی‌دانست چرا دلش برای قلدر بازی و زورگویی‌های این دوست دیوانه‌اش بدجور ضعف می‌رفت.

شانه بالا انداخت و پیاده شد.
حالا یک دل ضعفه رفتن پنهانی که مانعی نداشت‌.

گناه هم که نبود وقتی این دوست تازه القضا محرم‌ ترینش محسوب می‌شد.

-بیا دیگه!

انگار تازه متوجه مخمصه‌ای که در آن قرار داشت شده بود.

با استرس نگاهی به پنجره‌ی باز شکیباها انداخت و شانه‌هایش را جمع کرد و در حالی که حتی مراقب صدای برخورد کف کفشش با آسفالت کوچه بود خودش را به معین رساند.

-حالا چطوری بریم تو؟

معین بی‌خیال‌ترین موجودی بود که در تمام عمرش می‌شناخت.

-مثل آدم!

-اگه ببینن با هم داریم از بیرون میایم چی!؟

-میگم بره بودمت هواخوری …

خواست بابت شوخی بی مزه‌اش تشر جدی‌تری بزند که معین کلید را در قفل گرداند و کناری ایستاد.

-بیا برو بالا. تو اینجوری هربار رنگت نپره دستاتم نلرزه هیچ کس هیچی نمیفهمه.

خواست چیزی بگوید که صدای بسته شدن در کوچه و باز شدن در اولین واحد در اولین طبقه‌ی آپارتمان شکیباها همزمان شد.

-معین مامان…اومدی پسرم…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تاروت

  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار…
رمان کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا

    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی…
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
3 ساعت قبل

معین کله خر اسکول گیر اورده هی میتازونه 😂😂😂

نازنین مقدم
1 ساعت قبل

خدا به خیر کنه این عزارئیل سررسیدکه..

خواننده رمان
42 دقیقه قبل

حاج خانم طبقه اول نگهبانی رفت و آمد ساکنینو میده

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x