شوم زاد
پارت۱۵:
.– پا… پاهامو بر… بریدن؟
جان کند تا همین چند کلمه ی کوتاه را به زبان بیاورد و چیزی که نمیخواست را بشنود!…
پیرمرد نیم نگاه روانه ی چشم های نگرانش میکند:
– سعی کن بلند شی و تکونشون بدی!…
دستپاچه تلاش میکند پاهایی که انگار تکه گوشتی جدا از بدنش است را کمی تکان دهد…
سرش را پشت سر هم تکان میدهد و آرام زیر لب با خودش زمزمه میکند:
— اره میتونم… میتونم…میتون…
.
به خود که میجنبد میخواهد زانو های تا شده اش را با استفاده از زنجیر و دستانش صاف کند که با فشار به کتف راست آسیب دیده اش ناخواسته فریاد درد آلود بلندی از گلوی خشک شده اش خارج میشود!…
دوباره همان چند سانتی متری که از زمین فاصله گرفته بود را میافتد!…
درد امانش نمیداد که بخواهد به چیزی فکر کند…
گردنش میافتد و در دهانش مزه ی خون را حس میکند!…
دنده ی شکسته اش ارام آرام نفس هایش را خونین میکند و پلک هایش را سنگین!…
در گیر و دار نفس کشیدن و خوابیدن بود که صدای جیغ در چوبی بلند میشود ولی سر دخترک نه!…
نایی ندارد و فقط کفش هایی که جلویش متوقف میشوند را میبیند!…
هیرمان آمده بود!…
گفته بود زندانش کنند ولی نگفته بود اینجا و بین مردانی که به جز جنایت کار دیگری بلند نیستند و سال هاست رنگ خورشید و آسمان را ندیده اند!…
گفته بود شکنجه اش ندهند تا خودش بیاید ولی حال دختری مانده بود با دنده ای شکسته،دو پای بیجان که که دنبالش کشیده میشد و تن تکه تکه شده!…
هیرمان بازی را برابر دوست داشت هرگز با کسی که در بند بود چنین نمیکرد چون میدانست رسم مردانگی نیست چوب بر کسی بزنی که سلاحی ندارد و دستانش بسته است!…
چون شرف داشت!…
همین که زنجیر های دور دستش را باز میکنند با صورت به زمین برخورد میکند ؛ به طوری که انگار تکه ای گوشت اضافه است و هیچ استخوانی در بدنش نیست!…
بی انصاف ها از دو طرف زیر بغل هایش را میگیرند و زمانی که میبینند نمیتواند بایستد وحشیانه تن خونینش را روی زمین میکشند از زیر زمین خارجش میکنند!…
صدایی از حنجره اش خارج نمیشد ولی با همان حال ناله میکرد که دست راستش را ول کند ولی سرباز بی شرافت نه تنها فشار را کم نکرد بلکه درست یک قدم مانده به بیرون و درست زمانی که نور خورشید را دید جوری دست راست و تنش را کشید که دست دیگرش از چنگال سرباز دیگری در رفت و تمام وزنش روی همان کتف بیچاره افتاد و صورتش برای یک لحظه روی زمین سابیده شد!…
چشمانش که بخاطر نور خورشید روی هم فشارشان میداد حالا تا آخرین حد ممکن باز شده بودند!…
با شدت دستش را ول میکند.!…
دخترک روی خاک ها افتاده بود ولی حتی ناله هم نمیکرد و فقط دهانش باز بود که بتواند نفس بکشد وگرنه درد دستش نه درد غرور و ابهت شکسته شده اش اورا میکشت!…
دیگری پا بالا میبرد که روی سینه اش فرود بیاورد که فریادی چهار ستون دیوار ها را میلرزاند!…
فریادی که فقط میتوانست متعلق به هیرمان باشد که از لحظه ی خروجشان از زیر زمین تا به حال را دیده بود:
— نزنششش…
پای سرباز بالای سینه اش روی هوا خشک شده بود!….
با سه مرد محافظش جلو می آید و از پشت یقهی لباس سرباز را میگیرد و مشت محکمی حواله ی صورتش میکند:
— بی صفت…
گفتم اینکار رو باهاش بکنید؟
اینقدر به ارزشی که به کسی که هیچ سلاحی نداره لگد بزنی؟
کی گفته بفرستینش اینجا؟هاااااا؟
همه با تعجب نگاه میکردند ولی از ترسشان هرکدام سریع خود را جمع و جور کرد و پابه فرار گذاشت!…
از ان دختر متنفر بود ولی بیشتر از نبرد ناجوانمرده متنفر بود!…
درست مثل کاری که خودش داشت در صحرا انجام میداد!…
کاری که به اجبار بود ولی او شکست خورد و حالا باید سرکوفت های فراوانی از طرف پدرش میشنید که مسببشان سوتیام بود!…
بالای سرش میرود و نگاهش میکند!…
اخمش کور تر میشود!…
چه بلایی سرش اورده بودند؟چطور زده بودنش که صورتش کبود و لب هایش کاملا سیاه شده بود؟!…
لباسهایش خونی بود و موهایش اشفته بر سر و صورتش ریخته بودند!…
**حداقل یه کامنت بزارید**
هیرمان کدوم گوری بود که این بلا رو سربازاش سر سوتیام آوردن اگه براش مهم بود ولش نمیکرد دست سربازا و بره خیلی دیر وقت پارت میذاری موفق باشی
همونطوری که توی پارت قبل اشاره کردم اول سوتیام رو مخفیانه فرستادن و بعد خود افراد و حالا اون سپاه حرکت کردن
افرادش هم برای اینکه سوتیام از ادمای صحرا بود و دختر مهم ترین صد دفاعیشون این بلا رو سرش اوردن و اینکه از همه مهم تر توی جنگشون خانواده ی خیلیاشون حداقل یه کشته رو داد و برای همین با هم پدر کشتگی خیلی بدی دارن!…
به خصوص که هنوز هم در بعضی مناطق هست.
ولی اینو باید بگم که خیلی بلا هایی که سرش اوردن وحشتناک تر از چیزی بود که من توصیف کردم و من فقط به یه بخشیش بسنده کردم!.
و اینکه هیرمان اصلا خود سوتیام براش اهمیتی نداره و فقط چهارچوب و قوانین خودش براش اهمیت داشته!…
مرسی که خوندی عزیزم🩶
ممنون از توضیحاتت عزیزم🙏
خواهش میکنم🥰😘