شوم زاد
پارت۱۸:
بند بند بدنش درد میکرد و چشم هایش برای بیشتر خوابیدن بدقلقی میکردند ولی با شنیدن صدای شر شر آب و حس چیز خنکی که روی پیشانی و صورتش کشیده میشد به اجبار اندکی لای پلک هایش را باز میکند!…
هنوز دیدش عادی و شفاف نشده بود که صدایی نا آشنا ولی ملایم ومهربان در گوش هایش میپیچد:
– هی رود بیار اُویدی؟
دوَرُم تیاتِ واز کن…
(هی عزیزم بیدار شدی؟)
(دخترم چشماتو باز کن)
.
لب های خشک و ترک خورده اش را تکان میدهد ولی فقط آوایی نامفهوم اصواتی گنگ از آن خارج میشود!…
پیر زنی که نمیشناخت پارچه ای که روی پیشانیش بود را بر داشته و در تشت آب می اندازد!…
دست به زانو میگیرد و میخواهد که بلند شود ولی دختر تمام توانش را جمع کرده و مچ دستش را چنگ میزند!…
دوباره مینشیند و سرش را نزدیک تر می آورد با نگرانی دست بر موهای خیس چسبیده به پیشانی اش میزند و آنها را کنار میدهد:
— ها رودُم چیزی ایخُوی بگی؟
(بله عزیزم چیزی میخوای بگی؟)
دستش از مچ پیرزن ول شده و روی زمین میافتد و همان نیمچه توانش هم دارد از دست میدهد و فقط به زور زمزمه ای زیر لب میکند که پیرزن به اجبار برای شنیدنش گوشش را به لب های ترک خورده اش میچسباند:
– ن…نرو…
– باش… باشه دا نیروم!…
(باشه مادر نمیرم!…)
دوباره سمت تشت میرود و پارچه را چلانده و روی پیشانیش میگذارد:
– خانزاده ایگو تونِه می دَرِه جُوسِن!…
سی همیُو زخمی اویدیه…
ایدونی کینی؟
(خانزاده میگه تورو توی دره پیدا کردن)
( برای همین زخمی شده…)
(میدونی کی هستی؟)
ذهنش فقط پاسخ یک چیز را طلب میکرد:
– ک…کجا…م؟…
دوباره سرش را نزدیک میاورد:
– خدا رحمت کِرد جوسِنِت!…
خانزاده وِردِت […]
(خدا بهت رحم کرد پیدات کردن )
(خانزاده اوردتت به …)
.
.
– مِی…نام!…
تنها چیزی که گفت در جواب پیرزن همین بود!…
مینایش را میخواست چون میدانست دیر یا زود به سراغش می آیند!…
چون پر رنگ ترین چیزی که به یاد داشت شرمی بود که هنگام برداشتن حجتبش داشت!…
پیرزن که از درخواست دخترک در آن لحظه یکه خورده بود آرام آرام سری تکان میده و به لباس های تا کرده ی کنارش نگاه میکند و در همان حال از حیا و عفتی که دخترک در آن لحظه و در آن وضعیت به فکرش بود سری به تحسین تکان داد؛:
– هِس…رخت نو سیت وِردُم!…
(هست لباس نو برات اوردم…)
میگوید و باز بی آنکه پارچه ی خیس را از پیشانی دخترک بردارد بلند میشود و آرام آرام از اتاق خارج میشود و به دنبال کیان میگردد!…
.
او را در حال بالا رفتن از پله های اتاقی که چند روز بود در آن سکنا داشت میبیند و زانو های دردناکش را تند تر بر میدارد:
— کُرُم کیان…
(کیان پسرم)
سر پله ها مرد را متوقف میکند و نزدیک تر میشود و خبری که برایش آمده بود را میدهد!
.
هنگامی که کیان به اتاق میرسد انتظار داشت دخترک را در بستر ببیند ولی اورا درحالی دید که دستش را به صندلی کنارش بند کرده و در تلاش است که بلند شود!…
.
مینای سیاهی ازادانه و نبسته بر سر داشت و صورتش خیس عرق بود!…
آرام داخل میرود و به تلاش و دست هایش که به دسته ی صندلی بند بود نگاه میکند!…
.
پیرزن پشت سرش وارد میشود با دیدن سوتیام به طرفش خیز بر میدارد و سعی میکند دست هایش را با سماجت از صندلی جدا کند ولی دخترک مهار شدنی نبود!…
.
– دُوَر هی چه کُنی؟
دا تو نَتَری ول کو یونَه!…
(دختر داری چیکار میکنی؟)
(مادر تو نمیتونی اینو ول کن)
تلاش میکند تا جایی که رنگ پریده اش سفید تر و لب های ترک خورده اش از فشاری که بهشان وارد شده از چند طرف شکاف میخورند!…
در آخر که عاجز شده به کمک ماطلا دوباره دراز میکشد و در همان حال دست پیرزن را میفشارد:
— پاهام…رو…حس نمی…کنم!…
نمیتونم…بلندشم!
.
.
.
.
قبل از اینکه بی بی ماه طلا چیز بیشتری راجبه زخم های سوتیام بفهمد کیان پیش قدم میشود:
.
— ممنونم بی بی تو برو استراحت کن من پیشش میمونم چون اینطور که معلومه چیزی یادش نیست ؛ خودم باهاش حرف میزنم!…
.
پیگیر ماجرا نمیشود و آهسته بلند شده و بیرون میرود!…
تکیه اش را از دیوار میگیرد و کنار دخترک روی دو زانو مینشیند و نگاهش را طوری با ناراحتی رویش میچرخاند که انگار شئ با ارزشی شکسته و خراب شده!…
بی مقدمه شروع میکند :
— نگران نباشید پاهاتون خوب میشن!…
فقط یکم فرصت لازمه پس تا وقتی خوب بشید استراحت کنید!…
دخترک او را به راحتی شناخته بود ولی جوابی نمیدهد و در عوض پارچه ی مشکی را بیشتر روی سرش میکشد ، هرچند که دیگر فایده ی زیادی ندارد!…
.
دوباره ادامه میدهد:
.
— هیرمان خان رفتن و به اجبار شما رو اینجا گذاشتن چون حال مساعدی نداشتید و از همه مهم تر اینه که کسی نمیدونه شما از اهالی کوهستان نیستید و ما به همه گفتیم که سربازا شما رو توی راه برگشت از شکار وقتی توی یه دره افتاده بودید پیدا کردن و چیزی به یاد ندارید!…
دخترک از کل نطق های بلند بالایش انگار فقط همان کلمه ی شکار را شنیده باشد با صدای خش دارش لب میزند:
— شکار؟
نگاه خیره ی کیان روی صورتش هم باعث نمیشود که چشم های سوالیش را عقب بکشد ولی به جایش لب های مرد روبه رو شیب ملایمی به خود میگیرد!…
ریز بینی و هوشیاری دخترک در این شرایط برایش عجیب بود!…
– فقط حاکم و سربازای مخصوص هیرمان خان و چند نفر دیگه از رؤسا از درگیری ای که قرار بود به وجود بیاد با خبر بودن که همه هم افراد مورد اعتمادی هستن ؛ برای همین مردم عادی فکر میکنن طبق عادت هیرمان خان برای شکار رفتن!…
تمام اطلاعاتی که یکهو به مغزش وارد شده بود گیجش کرده بود؛!….
هدفشان را درک نمیکرد!…
.
میخواست ادامه دهد ولی انگار برای گفتن حرفش مرددبود ولی چاره نداشت باید دختر را توجیه میکرد که هم خود و هم بقیه را به دردسر نیاندازد:
— فعلا اینجا…باید اینجا بمونید پس برای اینکه مشکلی برای هیرمان خان و خودتون به وجود نیاد وانمود کنید که چیزی یادتون نمیاد و نمیدونید از کجا اومدید وقتی…
– چرا؟
با سوال ناگهانی دخترک حرفش را قطع میکند و نمیداند چگونه پاسخش را بدهد!…
خودش هم نمیدانست دخترک برای چه اینجاست و هیرمان چه میخواهد!….
.
(عزیزان حساب کاربری من به مشکل بر خورده بود برای همین دیشب نتونستم پارت رو بارگذاری کنم تا الان که ادمین سایت مشکلم رو برطرف کردن!
بازم بابت تاخیر معذرت میخوام)
خدا کنه هیرمان از داداشش هم پنهانش کنه ممنون عزیزم انشاالله که مادرتون هم بهتر شده باشن
باید ببینیم چه میشه
خداروشکر بهتره
ممنونم که پرسیدی عزیزم شما همیشه لطف داری🫶❤️