رمان شوکا پارت ۱۲۲

4.3
(141)

 

ن

دورش چرخیدم و برای اطمینان‌خاطر گفتم:

– بهتره عاقل باشی. دیدی که سر به نیست کردنت برام مثل آبِ خوردنه. ولت می‌کنم بری پی زندگی‌ت.

تا الان که نتونستی آدم باشی، حداقل از الان به بعد سعی کن مثل آدم زندگی کنی.

 

 

باز هم همان نگاه.

بدون هیچ تایید و تکذیبی.

می‌شناختمش.

تخس‌تر از این حرف‌ها بود.

نزدیکش شدم و این‌بار مقابلش زانو زدم تا خوب ببینمش.

وقت زیادی برای صرف کردن به خاطر او نداشتم.

یعنی وقت که بسیار بود، ولی ارزشش را نداشت.

 

– خیلی دلم می‌خواست همینجوری ولت کنم غیاث… ولی به هر ضرب و زوری بود نشد.

حرف‌هات تو سرم چرخ‌چرخ می‌زنه. می‌دونم آهو وقتی مجرد بود اذیتش می‌کردی.

اثر کارهات تا همین چندوقت پیش همراهش بود.

به چشم دیدم و دَم نزدم.

ولی حالا که تو مشتمی، نمی‌گذرم ازت!

 

در شیشه را با آرامش باز کردم که نگاهِ متعجبش به آن جلب شد.

– اون روزی که می‌خواستی روش اسید بریزی رو یادته؟!

 

به سکوتِ پر تردیدش چشم دوختم و لبخند زدم.

– مگه می‌شه یادت نباشه؟! جزو شاهکارهات محسوب می‌شد، نه؟ حتماً بعدش می‌خواستی پیش چهارتا بی‌سروپا قپی بیای، که آره دختری که عاشقش بودم مال من نشد، منم نذاشتم سهم کسی دیگه بشه.

 

درِ شیشه را به کناری پرت کردم، شانه‌هایش کمی جمع شد و تکانی خورد.

انگار کم‌کم داشت ترس را از حرف‌هایم بو می‌کشید.

خودش ختم روزگار بود.

 

 

– اون روز که به مراد دلت نرسیدی، کمی از پاش سوخت. یه مرد غریبه بودم ولی هیچ‌وقت یادم نمی‌ره چطور مثل ابر بهار گریه می‌کرد و حالا رد باقی‌مونده‌ش براش مثل آینه‌ی دقِ.

 

سر کج کردم و مستقیم در چشم‌هایش زل زدم.

هیچ‌وقت حقارت کسی خوشحالم نمی‌کرد، ولی این مرد حسابش از بقیه جدا بود.

 

– خیلی خوشحالم که تو یه آدم پست‌فطرت با ذات کثیفی. از ته دل می‌گم. چون اگه تو آدم خوبه‌ی ماجرا بودی، امکان داشت هیچ‌وقت آهو سر راهم قرار نگیره و نداشته باشمش.

واسه همین بهت رحم می‌کنم و این شیشه رو فرق سرت خالی نمی‌کنم.

 

 

ترسیده بود.

این را از نفس‌های تند و لرزش دست‌هایش فهمیدم.

با حرفم امیدِ کوچیکی در چشم‌هایش نشست ولی با جمله‌های بعدی‌ام آن را هم با سطلی پر از آبِ یخ کور کردم.

 

– شک نکن که باید درد بکشی. همون دردی که به آهوی من دادی. دقیقاً همون پا و همون قسمت. می‌دونم خدا انتقام آهِ مظلومش رو ازت می‌گیره، ولی خدا خیلی صبوره، برعکس ما بنده‌ها. من حسابم رو جدا پس می‌گیریم، خدا هم جدا…

 

 

سرش را تندتند به چپ و راست تکان داد و شوکه بالاخره به زبان آمد.

– نه… نه… بذار برم… نههههههههه…

 

به گریه افتاده بود ولی خیلی دیر شده بود برای عجز و التماس.

دیرتر از آنی که دلم به رحم بیاید چون تمام اسیدِ داخل شیشه را روی پایش خالی کردم و برای ثانیه‌ای به عربده‌های دیوانه‌وارش گوش دادم.

 

مقدارش چیزی فراتر از آنی بود که روی پای آهو ریخت ولی ذره‌ای خم به ابرو نیاوردم.

 

شیشه را روی زمین انداختم.

صدای شکستنش در میان هیاهوی این خرابه گم شد.

انجام دادنش آسان‌تر از آنی بود که فکرش را می‌کردم.

شاید چون به گناهکار بودنش ایمان داشتم.

آدمِ خطا‌کار جزای کارهایش را باید در همین دنیا می‌‌داد.

جای خدا تصمیم نگرفته بودم، من فقط از زندگی‌ام دفاع کردم.

آهو خودِ من بود، تکه‌ای از وجودم. تکامل دهنده‌ی روح و جسمم.

از حق خودم می‌گذشتم، ولی از حق او نه.

مطمئنم خدا هم نمی‌گذشت.

 

آسوده از گریه‌‌های بلند و ناله‌های دردناکش، پا روی خرده‌شیشه‌ها گذاشتم و همه‌چیز را پشت سرم رها کردم.

 

 

این هم یک نقطه‌ی زیبا برای پایانِ این بخش.

شاید هم یک سرفصل جدید برای کینه گرفتنش و شروعی دوباره.

دلم می‌خواست امیدوار باشم که عبرت گرفته است از این همه درد و عذاب.

هیچ‌چیز قابلِ پیش‌بینی نبود.

همه‌چیز را باید به دست سرنوشت می‌سپردم.

 

***

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

 

” آهو ”

 

ضربه‌ی آرامی به در حمام زدم و معترض صدایش کردم.

– یاسین! گیر کردی اون تو؟!

 

به جای جواب، در حمام را نیمه باز کرد و بی‌حیا با همان تنِ برهنه‌ی خیس نگاهم کرد.

 

با عجله نگاهی به اطراف کردم تا کسی این اطراف نباشد.

– خجالت بکش در رو ببند، الان یکی میاد.

 

تنش را پشت در پنهان کرد و خواست چیزی بگوید که با رصدِ سر تا پایم برای لحظه‌ای سکوت کرد.

– آهو!

 

– جانم؟!

 

انتظار هر حرفی را داشتم اِلا این مورد!

– به نظرت الان دستت رو بکشم داخل حموم، ضایع می‌شه؟

 

یکه‌خورده نگاهش کردم و ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم.

هیچ کاری از این مرد بعید نبود.

– ضایع می‌شه؟ آبرومون می‌ره. خواهرهات، داماداتون، بابات، داداشت، همه نشستن تو هال. وای یاسین از دست تو. بابا داره سال تحویل می‌شه بیا بیرون جای این حرف‌ها.

 

 

قطره‌قطره آب از موهای لخت و سیاهش چکه می‌کرد و قیافه‌اش را از هر وقتی تخس‌تر بود.

دلم ضعف می‌رفت برای این حالت‌هایش.

 

– واسه من ادا میای، خوشگل می‌کنی، میای دم حموم وایمیسی دید هم می‌زنی؟! اونوقت کِرم از منه یا تو؟

می‌دونستم این رنگ انقدر بهت میاد نمی‌ذاشتم بخریش.

 

پشت‌چشمی برایش نازک کردم و با ناز دستی به روسری ابریشمم کشیدم.

سال جدید بود و لباس‌های نواش.

 

– شلوار مشکیه و پیرهن لیمویی توام که خریدیم گذاشتم برات روی تخت. چیز دیگه نپوشی‌ها! می‌خوام ست باشه لباس‌هامون.

تا ۵ دقیقه دیگه هم نیای بیرون، اول آبگرمکن‌ رو خاموش می‌کنم و بعد هم فلکه آب رو می‌بندم.

 

– چشم خانوم. حالا انقدر مهربونی به خرج نده، قلب من طاقت این همه لطافت رو نداره.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زمردم

  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
تارا فرهادی
3 روز قبل

آواز قو و آناشید؟ ؟🥺

خواننده رمان
3 روز قبل

فکر نمیکردم یاسین اسید بریزه رو غیاث

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x