رمان شوکا پارت ۱۳۸

4.3
(133)

 

 

” یاسین ”

 

برای امشب حسابی برنامه داشتم اما او یک قدم از من جلوتر بود.

حاضر و آماده، فقط منتظر بود دولپه قورتش دهم.

 

در اتاق را با پشت پا بستم و با چند گام بلند به تخت رسیدم.

اصلاً مگر لذتی بالاتر از پرت کردنش روی تخت و درآوردن جیغش وجود داشت؟

 

– یاسین! آخرش یه بار سر من رو می‌زنی جایی ناقصم می‌کنی… عادت کردی…

 

 

نیمه‌خوابیده وسط تخت افتاده بود، با آن موهای موج گرفته و پاهای برهنه.

 

بند بندِ تنم نبض می‌زد با دیدنش.

 

روی دو زانو جلو رفتم و از نوک پا شروع به نوازش کردم.

 

– مگه من مردم بذارم بلایی سر تو بیاد؟

 

مانند موم گرمادیده، با چهار کلمه نرم می‌شد.

سر کج کرد و با خنده عشوه‌گری گفت:

– خدانکنه…

 

بوسه‌ی پر عطشِ روی مچ پایش را ترجیح دادم به هر حرفی.

نقطه به نقطه، بالاتر و بالاتر…

ساق پا، روی زانو و…

چطور باید می‌پرستیدمش تا آتش دلم می‌خوابید؟

 

گاهی ادا کردن حق مطلب غیرممکن بود.

مثلاً حل کردنش در وجودم، حتی با سخت فشردنش هم امکان‌پذیر نبود.

بعضی عشق‌بازی‌ها دریایی از اقرار بودند.

 

به بالای پایش که رسیدم، همراه بوسه، گوشت رانش را به دندان کشیدم.

دیگر مقاومت نکرد و آه عمیقش را پر صدا بیرون داد.

 

دست‌هایش در موهایم چنگ شد تا کمی درد سوزش پایش را به کف سر من منتقل کند.

البته که می‌دانستم رد دندان‌هایم برایش لذت‌بخش است.

دردهای خفیفی که ثانیه‌ای بعد با بوسه‌ای التیام می‌یافتند.

 

فشار دندان‌هایم را این‌بار به کشانه‌‌ی ران کشاندم که با آخی غلیظ، محکم موهایم را کشید.

 

نمی‌دانست طمعِ داشتنش از من چه آدم حرصی ساخته و چه فشاری را روی دوشم انداخته بود که نیازی به این کارها نباشد.

 

 

 

پیراهنش را بالا بردم و با دیدن لباس زیرش، لحظه‌ای مکث کردم.

با شاخک‌های فعال شده، ابرو بالا انداختم و لب زدم.

– این خیلی آشناس…

 

آشنا بود، خیلی زیاد. لباس زیر پر دردسر!

دستی به بند نازک پهلویش کشیدم که از خجالت پاهایش را به هم چفت کرد و لبخند من عمیق‌تر شد.

– اینجوری نگاه نکن… به چی می‌خندی؟ یاسین!!! اصلاً اشتباه کردم پوشیدمش.

 

تنش را بلند کرد ولی پاهایش همچنان زیر دست من بود.

محکم گرفتمش تا تکان نخورد.

– همونه که خودم گرفتم، درسته؟

 

تا بناگوش سرخ شده بود.

با حرص دندان کلید کرد و غرید.

– بله همونه! به چی می‌خندی؟ نخند می‌گم.

 

فکر می‌کرد مسخره‌اش می‌کنم، عصبی شده بود.

دست روی سینه‌اش گذاشتم تا آرام شود.

– یاد اون روزهایی که تازه عقدت کردم افتادم. یادته تا چند روز باهام سرسنگین بودی به‌خاطرش؟!

 

یادآوری خاطرات، خودش را هم به خنده انداخت.

لبش را زیر دندان کشید تا نخندد ولی نمی‌شد.

– خب تقصیر من چیه؟ روز اولِ عقد ندیده و نشناخته این رو واسم گرفتی. چقدر ترسیدم…

شبا می‌اومدی خونه، از استرس خوابم نمی‌برد. می‌گفتم هشدار داده، حتماً میاد سر وقتم.

 

دیو دوسر بودم و خبر نداشتم.

 

قسمت داخل پایش را نوازش کردم.

– چه غول بی‌شاخ‌و‌دمی بودم و خودم نمی‌دونستم. مظلوم‌تر از من تو این دنیا وجود داره اصلاً؟ بی‌خبر از همه‌جا متهم ردیف اول بودم!

 

کناره‌های نافش را بوسیدم تا از موقعیت دور نشود.

خودم که دیگر طاقت نداشتم ولی هیچ‌وقت دلم یک رابطه‌ی بدون معاشقه برای آهو نمی‌خواست.

برایم ارزشی فراتر از رابطه‌ی چند دقیقه‌ای داشت.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

بند سفید رنگش را زیر انگشت کشیدم.

 

– نمی‌دونستم انقدر قشنگه، البته تو تن تو. چرا زودتر نپوشیدیش برام؟

 

حرکت دست‌ها و لب‌هایم دیوانه‌اش کرده بود. پاهایش به هم می‌پیچید.

– می‌گم این مرواریدهاش اذیتت نمی‌کنه؟ بدجا نیس؟

 

بهانه‌ای بی‌خود بود برای خلاص شدن از دست آن یک کف دست پارچه.

 

– یاسین! دارم… وای… خجالت می‌کشم.

 

واقعاً خجالتی وجود نداشت.

 

حس می‌کردم نفس‌هایم تنش را سوزن‌سوزن می‌کند.

تنم را بالا کشیدم تا دیگر حرف نزند.

– لب‌هات کارهای قشنگ‌تری از حرف زدن هم می‌تونن انجام بدن. پاشو بکنم این لباس لعنتی رو…

 

پیراهنش را به‌سرعت از تنش کشیدم که صدای بدی داد.

پاره شد؟!

فدای سرم، فدای سرش…

هیچ‌چیز مهم‌تر از خودمان نبود.

لب‌هایم را روی لب‌های نیمه‌بازش فشردم و خودم را سیراب کردم از این همه عطش.

 

در هم پیچیدن روح و جسم با هم و صدای گوش‌نواز ناله‌هایش میان حریم‌ِمان.

کاش زندگی همیشه همین‌قدر زیبا بود.

همین‌قدر پر هیجان برای به اوج رسیدن، همین‌قدر پر امنیت.

 

دقیقاً مثل الان که من به تاج تخت تکیه داده بودم و او سست شده در آغوشم ذوب شده بود.

با تن‌هایی آرام گرفته.

– ببرم حمومت کنم؟ من هنوز نماز هم نخوندم.

 

 

– من گرسنه‌مه…

مثل همیشه تا دقایقی حالِ تکان خوردن نداشت.

پتو را رویمان کشیدم تا سردش نشود.

– ببرمت حموم، بعد. با شکم پر نمی‌تونی حموم بری بعدش‌.

 

بی‌توجه بیشتر در آغوشم فرو رفت و زمزمه کرد.

– بغلت خیلی گرمه، دلم نمی‌خواد تکون بخورم.

 

چرا فکر می‌کرد افکار من چیزی غیر از این است؟

– فکر کردی من به همین راضیم؟ متاسفانه تو جون نداری، بعد شام جبران می‌کنم، تا خود صبح…

 

خندید و نفسش را روی سینه‌ام خالی کرد.

موهای پخش شده‌اش را با دست از روی تن‌هایمان جمع کردم.

– حالا شاید من فقط همین بغل ساده رو بخوام، به جاهای باریک نکشونش بی‌زحمت.

 

به شوخی پهلو‌یش را میان مشتم فشردم. دلم که نمی‌آمد اذیتش کنم.

 

– تو فکر کن یه درصد شدنی باشه. من خوددارترین آدم دنیام، ولی در مقابل تو تمام رشته‌هام پنبه‌ شده‌س.

 

دقایق بعد، در سکوت عجیبی گذشت.

سکوتی از جنس آرامش گرفتن از وجود هم.

اما باز او بود که طاقت آرام نشستن را نداشت.

 

– به چی فکر می‌کنی؟

 

موهایش را نوازش کردم و خیره به سقف زمزمه کردم.

– به خیلی چیزها. به اینکه عشق چیز عجیبیه، آدم باید اسیرش بشه تا بفهمه.

 

با موهای ریز روی سینه‌ام بازی می‌کرد.

– کجاش عجیبه؟

 

– دقیقاً اونجایی که انتظارت از زندگی عوض می‌شه. یه چیزهایی می‌خوای که هیچ‌وقت نخواستی.

 

– مثلاً؟

 

– اینکه الان فقط دلم می‌خواد روزی بیاد که چندین سال گذشته؛ برسیم به زمانی‌که موهای من و تو سفید شد، بچه‌هامون بزرگ شدن و ما باز هم داریم این روز رو جشن می‌گیریم. این یعنی خواسته‌ی جدیدت از زندگی.

 

رویای قشنگی بود.

لبخندش چیزی میان بهت و شادی بود‌.

ناباوری برای یک لحظه‌اش جوابگو بود.

 

– گاهی فکر می‌کنم تو خیلی از من عاشق‌تری. کاش همه‌ی مردها مثل تو عاشق شن.

 

– همه‌ی مردها نمی‌تونن فرشته‌ای مثل تو رو داشته باشن. خودتو تو عاشقی دست کم نگیر، عمرِ یاسین…

 

***

 

 

انگشت‌هایم را روی فرمان ضرب گرفتم و چشم به ثانیه‌شمار چراغ قرمز دوختم.

 

دم ظهر بود. باید قبل از بسته شدن بانک می‌رسیدم و دو فقره چک را به حساب می‌خواباندم.

 

آدم کلافه می‌شد از گرمای هوا و بوی دود اگزوز ماشین‌ها. تابستون هنوز از راه نرسیده بود ولی آسمان با گرمایش غوغا می‌کرد.

 

انگشتم را روی بالابر شیشه گذاشتم. قبل از اینکه کامل بالا برود، ناخودآگاه نگاهم به لاین مخالف خیابان افتاد.

 

ماشینی آشنا و نفسی که در سینه‌ام حبس شد…

 

 

** رمان بعدی بریم لا لا 😴😴

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 133

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سایه_به_سایه

    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_مقصود

خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان گناه

  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
3 روز قبل

من طهر خوابیدم الان خوابم چیکار کنم پس پینارم بزار 😜😜

خواننده رمان
2 روز قبل

ممنون قاصدک گلی خسته نباشی😘🌹

یاس ابی
2 روز قبل

وای عامو خوب بزار رمانارو دیگه

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x