شیشه را کامل پایین دادم و با دقت نگاه کردم.
ای کاش… ای کاش چشمهایم کور میشد و نمیدیدم آنچه مقابل چشمهایم بود.
چیزی که در ذات ما نبود، کثیفی و سیاهی بود.
برادرم، همخونم، کسی که با من سر یک سفره بزرگ شده بود و خون یک مرد در رگهایمان بود، نشسته در ماشینش آن هم با زنی غریبه…
زنی که بیشک مسافری عادی نبود. با آرایشی غلیظ و قهقهههایی که صدای خفیفی از آن به گوش من هم میرسید.
پنجههایم دور فرمان قفل و دندانهایم به هم کلید شد.
صدای بوق یکسرهی ماشینها بود که از عالم خشم و نفرت بیرونم آورد و حرکت کردم.
خدا لعنتت کند یاسر، خدا لعنتت کند!
به جای راه مستقیم، اولین دوربرگردانی که همان نزدیکی بود مسیرم را تعیین کرد.
با سرعت میرفت و من هم ناچار پایم را روی گاز فشردم تا گمش نکنم.
نمیتوانستم زیاد نزدیک شوم.
این ماشین شبیه گاو پیشانیسفید بود.
عصبی مشتم را روی فرمان کوبیدم و از ماشین جلویی سبقت گرفتم.
طوری پیشانیام از خشم نبض گرفته بود که قدرت له کردن یاسر را زیر چرخهای ماشین داشتم، ولی صبر، صبر.
الحق که سختتر از صبر و تحمل چیزی وجود نداشت.
فقط دعادعا میکردم که اشتباه کرده باشم و به هر دلیلی آن زن در ماشینش باشد الا آنچه که فکرش را میکردم.
حالم هر ثانیه منقلبتر میشد از آب سردی که هر لحظه یاسر با نزدیکتر شدنش به محلهای که زیادی آشنا بود روی سرم میریخت.
نه! نباید اینطور میشد.
نباید دقیقاً مقابل یکی از خانههای پدرم که یک هفتهای بود مستاجر از آن بلند شده بود و حالا خالی بود میایستاد.
دورتر از آنها پارک کردم و دیدم که در خانه را برای زن باز کرد.
ای کاش او هم یک مشتری برای دیدن خانه باشد، ای کاش خیالهای خامم به حقیقت میپیوست.
در که بسته شد، با قدمهایی سریع بهسمت املاک سر خیابان رفتم.
تنها کسی که کلید زاپاس را برای نشان دادن خانه به مشتری داشت او بود.
در شیشهای را به جلو هول دادم و وارد شدم.
حتی خنکای شدیدِ کولر گازی هم نتوانست چیزی از آتش درونم کم کند.
– سلام آقا فریبرز.
مرد با دیدنم از جا بلند شد و از پشت میز بیرون آمد.
– بهبه… حاج یاسین. از اینطرفها… احوال شریف؟
دست دراز شدهاش را بیجواب نگذاشتم.
وقتی برای چاقسلامتی نداشتم.
– ممنون آقا فریبرز. بابا گفت یه سر به خونه بزنم ببینم عیب و ایرادی نداره، تر و تمیز باشه واسه مستاجر جدید. فقط من کلید فراموش کردم اگه لطف کنی کلیدهای در ورودی و واحد رو بدی ممنون میشم.
پشت میزش رفت و کشو را باز کرد.
– اتفاقاً میخواستم زنگ بزنم به حاجی. ده ساله تو این خونه مستاجر نشسته، دیوارهاش به یه رنگ حسابی نیاز دارن. چندتا مشتری بردم تا حالا، در و دیوارش رو که دیدن زده زیر دلشون. بفرما اینم کلید.
کلید را از دستش گرفتم و با عجله بهسمت در چرخیدم.
– خودم حلش میکنم. بابت کلید هم ممنون.
– اختیار داری، میموندی یه چایی در خدمت بودیم.
ممنونی گفتم و با بیرون آمدنم، اجازهی کش دادن مکالمه را ندادم.
در ورودی را باز کردم و با دیدن آسانسور که در طبقه چهار ایستاده، بیدرنگ به سمت پلهها راه کج کردم.
حتی طاقت یک دقیقه انتظار را نداشتم.
پلهها را بالا رفتم و از نفس افتاده، مقابل در واحد ایستادم.
در نزدنم شاید اشتباه بود، ولی باخبر کردن یاسر از آن اشتباهتر بود.
امکان داشت هر دروغی تحویلم دهد.
باید چشمهای لعنتیام را برای دیدن هر چیزی آماده میکردم…
با نفسی حبس شده، کلید را درون در انداختم و در بیصداترین حالت ممکن آن را باز کردم.
آهسته قدم برمیداشتم که صدای جروبحث متوقفم کرد.
– نرینی بچه ریقو! من مگه الاف توام تا اینجا بیام؟ بخوای یا نخوای باید پولم رو بدی.
– لباست رو تنت کن گمشو بیرون. پولت هم میدم.
دیگر صبر نکردم و وارد پذیرایی شدم.
صحنهی گندی را شکار کردم.
برادرم با بالاتنهای برهنه و آن زن با نیمتنهای بدننما که مشغول پوشیدن آستین مانتویش بود.
هر دو با دیدنم خشکشان زد و من سریع نگاه گرفتم.
زن هینی کشید. یاسر با سفیدی گچ دیوار فرقی نداشت.
– دا… داداش…
پنجههایم را مشت کردم و فقط پلکهایم را به هم فشردم.
از بین دندانهای کلید شده غریدم.
– بگو لباسش رو بپوشه.
به تِتهپِته افتاده بود.
– پوشید، پوشید… داداش به خدا اینطوری که فکر میکنی نیست… توضیح میدم.
زن از گوشهی چشم نگاهم کرد و شالش را شل و ول روی موهای بلوندش انداخت.
برادر کودنم هم مشغول بستن دکمههای پیراهنش بود.
رنگ از رخش پریده بود.
– اونچه که باید رو دیدم، نیاز به توضیح نیست.
ترسید، بیشتر از لحن آرامم ترسید. خودم هم نمیفهمیدم چرا انقدر به ظاهر آرامم. شاید منتظر بودم کاسهی صبرم ترک بردارد و اساسی روی سرش آوار شوم.
تقتق کفشهای زن روی اعصابم بود.
کیفش را از روی اپن برداشت و سرتاپای من را رصد کرد.
– به خاطر اومدن داداشت کنسل کردی برنامه رو؟ اگه خودتون اوکی هستید من مشکلی با تریسا…
جوری یاسر بهسمتش یورش برد که ادامهی حرفش به جیغی خفیف تبدیل شد و دهان من از وقاحت زن باز ماند.
– خفهشو هرزه…
از آن دهن دریدههای روزگار بود.
– هوییی یابو علفی، من هرزه باشم تو از من بدتری! با حلقهی تو دستت زن میاری خونه خالی؟! پول من رو بده، به درک که نمیخوای.
یاسر بیدرنگ چند تراول کف دستش گذاشت و با کشیدن بازویش، از خانه بیرونش انداخت.
صدای بستن در که آمد، دقایقی طولش داد تا بتواند برگردد.
با سری افتاده و مثلاً شرمنده.
سکوت کردم تا خودش شروع کند.
من انباری از باروت بودم که منتظر یک اشاره بود. باید خودش جرقهام را میزد.
آب دهانش را بلعید و قدمی جلو آمد.
– داداش میخوای برم از پایین آب معدنی چیزی بگیرم؟ اینجا لیوان نداره. صورتت سرخ شده…
یعنی درمان دردم یک لیوان آب بود؟
دقیقاً منتظر همین بودم. منتظر طفره رفتنش بودم تا به دیوار بکوبمش و آرنجم را روی گلویش فشار دهم.
– از کی تا حالا انقدر بیشرف شدی بچه؟ کی تو رو اینجوری بزرگ کرده که به خودت اجازه بدی با وجود زن و بچهت، با زنهای دیگه باشی؟ هان؟!
صورتش داشت به کبودی میرفت.
دقیقاً خرخرهاش را نشانه گرفته بودم. خیانت در قاموس من دقیقاً همان گناه نابخشودنی بود.
– دا..دا..ش… خف..ه… ش..دم…
دستم را برداشتم که فقط قاتل همخونم نشوم.
دست روی گلویش گذاشت و با شدت سرفه کرد.
سعی کرد توضیح دهد. عذر و دلیل آوردن برای چیزی که هیچ بهانهای نمیتوانست قبحش را کم کند.
– غلط کردم… به خدا اهلش نیستم… دعوامون شد، خواستم یه جوری دق و دلیم رو خالی کنم.
سرش را به دیوار کوبیدم و داد زدم.
– با خیانت؟ با گناه؟ به توام میگن مرد؟ منم با زنم دعوام میشه، باید بعدش برم دست یه هرزه خیابونی رو بگیرم؟
عذر بدتر از گناه میآورد.
– دست خودم نبود. عصبیم کرد امروز. مامان بهم گفت انگار جواب تو روش داده. تقصیر اون بود، میدونه حساسم، اعصابم رو نشونه گرفت. منم رفتم زدم تو دهن نرگس…
خندهای ناباور کردم و ناخودآگاه برایش دست زدم.
– آفرین آفرین… مدال طلا بیارم بندازم گردنت؟ چه با افتخارم میگه.
چنگی به موهایش زد و نچی کرد. زبان باز کرده بود برایم.
– آخه آدم انقدر نمکنشناس؟ مامان اون همه با اون پای علیلش واسه خانوم بشور بپز میکنه، حالا بهش بگه بالا چشمت ابروئه، باید جواب بده تو روش؟
ضربهای تخت سینهاش زدم تا خفه شود.
امان از دست مادرم. خدای کینهتوزی و فتنهاندازی بود.
گناه عروسان خانواده این بود که هیچ کدام انتخاب او نبودند.
واقعا خدا بداد این دوتا عروس اجباری برسه😂😂
هر چقدرم عصبی باشه و لج کرده باشه کارش خیلی غیر منطقی و وحشتناک بوده😐🙄نه به یاسین نه به اون
هی میزد تو سر خودش ک دختره رو بگیره حالا ک گرفته از این رو به اون رو شده