۲ دیدگاه

رمان شوکا پارت ۱۴۱

4.1
(112)

 

نانه را گز می‌کردم. بی‌توجه به او که از درد روی سرامیک‌ها افتاده بود و منتظر بود کمکش کنم.

دلم را تیره کرده بود این ته‌تغاری خانواده.

از درون می‌سوختم ولی تحمل می‌کردم.

یک کلام… بچه بود!

یک شبه بزرگش می‌کردم؟

با کتک بزرگش می‌کردم؟

اصلاً مگر می‌شد؟

بزرگ‌ترین مشکلش عقل کالش بود.

اینکه ساده به دست آورده بود.

اینکه گند بالا آورد ولی خود احمقم اجازه ندادم کسی زیاد سرزنشش کند.

 

اجازه ندادم برای اشتباه زندگی.اش تاوان پس دهد و همه را راضی کردم تا آن دختر را دودستی تقدیمش کنند.

چیزی را که به‌سادگی به دست آورده بود، تلاشی برای نگه‌داشتنش هم نمی‌کرد.

فقط کمی چرب‌زبانی می‌کرد و گاهی هم تحت‌تاثیر جو‌، نشان می‌داد خیلی مرد خوبی است.

سن کم برای ازدواج اشتباه محض بود.

 

 

دیگر بیشتر از این دلم طاقت نمی‌آورد درد کشیدنش را ببینم.

جان به جانم می‌کردند اول تا آخر تکه‌ای از جانم بود.

 

پاشو ببرمت بیمارستان، دماغت ورم کرده.

 

دستم را به‌سمتش دراز کردم که بی‌حال نگاهم کرد.

مظلوم‌نمایی می‌کرد.

– نمی‌تونم… پام…

 

دست به کمر از بالا نگاهش کردم و نفسم را با شدت بیرون دادم.

– من آخه از دست تو چیکار کنم؟ یه روز آرامش ندارم.

 

دست زیر کتف سالمش انداختم و کمکش کردم بلند شود.

صدای آخ و اوخش تمامی نداشت.

 

– اون پات رو بگیر بالا فشار نیاد بهش. هر بلایی سرت بیاد حقته. آدمی مثل تو رو باید از خشتک دار زد، اون دستِ‌خر رو نداشته باشید یه دنیا راحتن.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

با یک پا لی‌لی‌کنان کنار آسانسور ایستادیم.

جدی‌جدی اشک از گوشه‌ی چشمش سرازیر شده بود.

سخت بود دیدن همچین صحنه‌ای ولی خود کرده را تدبیری نبود.

چه شانسی آوردیم همسایه‌ها با سر و صدایمان اینجا جمع نشدند.

 

خوبی آپارتمان‌نشینی همین بود.

 

***

 

 

– این آتل حداقل دو هفته باید پات باشه. زانوت ترک برداشته. مسکنت رو که زدن، می‌تونی بری دیگه.

 

 

 

دکتر این را گفت و با گفتن “روز خوش” اتاق را ترک کرد.

 

پرستار پرده‌ی آبی را مقابل چشم‌هایم کشید تا مسکن یاسر را به ماتحت مبارکش بزند.

 

 

دست در جیب به دیوار پشت سرم تکیه دادم، کل روزمان را گرفته بود.

 

پرستار که پرده را دوباره کنار کشید، جلو رفتم تا کمکش کنم.

یک دستی بستن کمربندش هم سخت بود.

بدون اینکه ذره‌ای از عذاب‌وجدانم را بروز دهم، حتی یک لنگه کفشش را هم خودم پایش کردم، بدون کلامی حرف.

 

 

– ویلچر میارم تا دم ماشین، کمتر فشار بیاد به پات.

 

با آن دماغ باندپیچی شده و دست شکسته، همچون پسربچه‌های ۵ ساله که دسته گل به آب داده‌اند شده بود.

کور خوانده بود اگر فکر می‌کرد دلم به حال مظلومیتش می‌سوزد.

خودم زده بودم، دنده‌م نرم، خرج خورد و خوراک و خانه‌نشینی بعدش را می‌دادم. حتی لازم بود به کول می‌کشیدمش ولی بی‌خیالش نمی‌شدم.

 

درست بود که او برادرم بود و نرگس زن‌برادر، ولی مادر هم‌خون من هم بود.

 

 

 

سکوت محض ماشین را دربرگرفته بود.

من که میلی به حرف زدن نداشتم و او که خواه‌ناخواه صدایش درنمی‌آمد.

 

کمی از من حساب می‌برد، با این حال چه فایده که حرف‌هایم رویش تاثیر نداشت. شاید هم از آتویی که دستم داشت بیشتر می‌ترسید. نمی‌دانم.

 

من دقیقاً حکم یک آرام‌بخش ضعیف و سطحی را داشتم.

با تشر یا مهربانی آرامش می‌کردم، نصیحتش می‌کردم و مدت کوتاهی به زندگی‌شان آرامش می‌دادم و دوباره روز از نو روزی از نو.

 

به محله خودمان که نزدیک شدیم، انگار دیگر طاقت نیاورد.

تکرار مکررات، چیزی که اصلاً برایم قابل‌تحمل نبود.

– بهش نمی‌گی دیگه؟ تو برادر منی.

 

دلم نمی‌خواست نیش بزنم ولی کامم زیادی زهر شده بود.

– من میلی به برادری با آدم خیانت‌کار ندارم.

زن آدم بخشی از وجودشه، وقتی بتونی مثل آب خوردن به اون خیانت کنی، پس‌فردا تو کارمون به منِ برادرنام هم نارو می‌زنی.

 

– وای خدا وای خدا… کم این لعنتی رو بزن تو صورتم. خودم می‌دونم داشتم چه گوهی می‌خوردم.

من نخوام تو واسه زنم برادری کنی، کی رو باید ببینم؟!

 

صدایش بیش‌ازحد بالا رفته بود.

این زیادی خطری بود، خطری بزرگ برای حرمت منِ برادر بزرگتر.

گفتم که زیادی بی‌چشم و رو است.

ولی کور خوانده بود.

من همانی بودم که این بچه را بزرگ کردم.

 

یا سر عقل می‌آوردمش و کمک می‌کردم زندگی‌اش را روبه‌راه کنم و یا یاسر را هول می‌دادم تا آن بند لطیف زندگی‌اش هم پاره شود.

 

این زندگی به‌خاطر این بچه بنا شده بود، به‌خاطر او هم پاره می‌شد.

زندگی کردن میان مادری از همه‌جا بریده و پدری سر به هوا و بعضاً خیانت‌کار، آن بچه را هم به تباهی می‌کشاند.

 

آرنجم را به لبه‌ی در تکیه دادم و دستی به گوشه‌های لبم کشیدم.

خیره به خیابان پر رفت و آمد، آرام گفتم.

– بهش نمی‌گم. نه به‌خاطر تو بلکه به‌خاطر اون دختر و بچه‌ش. یاسر زن‌ها حتی اگه خیانت رو هم ببخشن، هیچ‌وقت فراموشش نمی‌کنن. این رو از من تا آخر عمرت داشته باش.

 

 

سرش را به پشتی صندلی کوبید و چشم بست.

درمانده نالید.

– تو عمرم انقدر به گوه‌خوری نیفتاده بودم.

به جون بچه‌م جبران می‌کنم. تو اصلاً ببین اگه من دیگه اذیتش کردم، خودت بیا طلاقش رو ازم بگیر. چی بگم راضی بشی؟! همش تقصیر مامانه اصلاً… کک می‌ندازه به جون من.

 

کاری جز تاسف خوردن از دستم برنمی‌آمد.

زندگی گاهی باتلاق بزرگی می‌شد، مثل همین الان.

شنیده بودم بعضی از حرف‌هایش را، حتی به من هم گفته بود.

زنی که حاضر به دوستی با تو شده، از کجا معلوم با هزارنفر دیگر هم نبوده و…

رابطه‌ی نرگس و یاسر را تایید نمی‌کردم ولی افکار مادرم هم زیادی قدیمی بود.

مثل نمک پاشیدن روی زخم.

متاسفانه خاطره و شکوفه را هم مثل خودش بار آورده بود، شکوفه کمی کمتر.

– فکر کردی کم زخم زبون به آهو زد؟‌ مامان یه زن سنتی تو نسل جدیدِ عاقل و فهمیده‌س.

مثل آدمای کور چشم‌هات رو بستی و به جای دفاع تایید کردی.

 

دستی یه شقیقه‌ام کشیدم و تاکیدوار ادامه دادم.

– موهای سر من رو می‌بینی یاسر؟ داره سفید می‌شه. سه سال دیگه می‌رم تو ۴۰ سال ولی گفتم تا زنم رو از اون خونه نبرم تو آرامش مطلق، بچه نمی‌خوام.

سریع میان حرفم پرید.

– می‌برمش. خودم بهش قول دادم وقتی بچه به دنیا اومد و کمی از آب و گل دراومد، ببرمش. اون خودش ۱۹ ساله‌ش بیشتر نیست، دست تنها نمی‌تونه از بچه نگهداری کنه.

 

کلام من را نمی‌گرفت.

 

– حرف الان من این نیست. زن تو قبل از اینکه بیاد خونه‌ت، باردار شد. باید براش آرامش فراهم می‌کردی که نکردی. همین الان هم کاری کردی که زنت تا آخر عمر یه خاطره بد از دوران بارداریش داشته باشه. من نمی‌گم خیلی خوبم، بدی‌های خودم رو دارم. کم آهو رو حرص ندادم، ولی این آرامش دادن حداقل کاریه که از دستم برمیاد.

کار امروزت اگه از روی لجبازی بود که کتکشم خوردی، ولی اگه از سر غریضه‌ت بود، منی که مَردم هم دلم نمی‌خواد درکت کنم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق

خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
15 ساعت قبل

آخری بود؟ممنون قاصدک جان

Mahsa
15 ساعت قبل

چقد یاسین گناه داره
از همه جا و همه کس تحت فشاره

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x