🤍🤍🤍🤍
– بچه رو کشتی! الان مامانش میاد سراغتها. راستی کار کابینتها تموم شد یا هنوز ادامه داره؟!
دست از قلقلک دادن دخترش برداشت و نگاهم کرد.
قرار بود همین روزها از اینجا بروند.
– تموم شد. بدم فردا چندتا کارگر تمیز کنن همه جا رو و وسیلههایی که سفارش دادیم رو ببرن توش دیگه.
یک واحد آپارتمان نوساز گرفته بود، چند کوچه بالاتر، زیاد دور نبود.
– به سلامتی باشه. با اینکه دلم به رفتنتون اونم این موقع نیست. عجله کردی… میذاشتی تو یه آپارتمان دو واحد بزرگ میگرفتم، یکی شما یکی هم ما. من که الان نمیتونم آهو رو ببرم یه خونهی دیگه، روزها سرکار هم تنها خطر داره. هرچی دورش شلوغتر باشه بهتره، زنِ حامله.
بهانهام برای مستقل زندگی نکردن خوب بود، هیچکس جز خودم و آهو از داستانِ جدید غیاث خبر نداشت. ترسم بیشتر از او بود که نمیخواستم از این خانه برویم.
نگاه دزدید و دوباره خودش را مشغول کرد.
– حالا انشاءالله بعداً خونهی بزرگتر و بهتر گرفتیم، نهایتش جابهجا میشیم دیگه.
موندنمون به صلاح نیست الان. میدونی، بعضی حرفها گفتن نداره.
بعضی حرفها گفتن نداشت ولی نه برای منی که از جیکوپوک ماجرا خبر داشتم.
حرفهایشان را اتفاقی شنیده بودم، نرگس عجیب گلهمند بود.
– اینکه درسته، ولی نرگس هم حق داره. اون زمان که باردار بود، هیچکس رفتار درستی باهاش نداشت. ناراحت شدنش یه چیز طبیعیه. هر کی جاش بود دلش نمیخواست تو این خونه زندگی کنه.
جاخورده از حرفم، با ابروهای بالا پریده سر بلند کرد که تبسمی کوتاه به چهرهاش زدم.
– صداتون رو ناخواسته شنیدم. خوبه که به حرفش گوش میدی. هیچکس عزیزتر از زنت نیست. از اول تا آخر اون یار و همدمته.
شاید فکر میکرد میخواهم متلک بارش کنم که سعی در توجیه ماجرا داشت.
هولزده گفت:
– داداش به خدا نرگس حسود نیست! میدونی که چقدر آهو رو دوست داره، فقط…
میان حرفش پریدم تا ادامه ندهد، چیزی برای توضیح دادن وجود نداشت.
– میدونم! هم من، هم آهو اینها رو میدونیم. زن تو تا چندماه پیش باردار بود، نه خانوادهی خودش بهش توجه کردن و نه رفتار درستی از خانوادهی ما دید. دقیقاً چیزی که نقطه مقابلش رو واسه آهو انجام میدن.
آهی کشید و سر تکان داد.
– چی بگم… جور رفتار بقیه رو هم ما باید بکشیم.
جورِ رفتار بقیه؟! نه! این یک فقره را اصلاً قبول نداشتم.
– نه برادر من، جور بقیه رو نمیکشی. هر بحث و حرفی پیش بیاد مقصرش خودتی و رفتارهات. عزت و احترام زنت به تو ربط داره، وقتی خودت بهش بیاحترامی نکنی کسی هم جرات نمیکنه چیزی بهش بگه.
– همه تقصیرها رو ننداز گردن من دیگه. وسط اون همه مشکل، هر آدمی باشه کم میاره.
من تمام تلاشم رو کردم، نرگس هم اون اوایل راه نمیاومد باهام. چیکار میکردم براش دیگه؟!
انگار این اخلاق همیشه حق به جانب بودنش را هیچوقت قرار نبود ترک کند.
– خیلی کارها میتونستی بکنی که نکردی یاسر. اشتباهت رو قبول کن دیگه، الان پدر یه بچهای. دست و پای شکستهت رو یادت رفته؟! شانس آوردی ماجرای خیانتت رو نرگس نفهمید، اونوقت چیزی میموند از این زن مگه؟!
سر کج کرد و با خواهش نگاهم کرد.
– این تن بمیره درموردش حرف نزن داداش… من یه غلطی کردم. الان جونم شده زن و بچهم. مگه خرم برم پی چهارتا زن بدکاره؟! من خیانتی نکردم، تهش نیم ساعت تو ماشینم بود، ۵ دقیقه هم تو خونه باهاش تنها بودم.
یعنی تکراریتر از این بحث بیفایده چیزی وجود نداشت. کم شمردن گناه، خودش خطایی بزرگ بود.
– خیانت، خیانته یاسر! تو حتی اگه تو خلوت و خیالت هم به کسی جز زنت فکر کنی خیانت محسوب میشه، چه برسه به اینکه تا دم رابطه هم پیش بری.
با عجله میان حرفم پرید.
– باشه باشه… اصلاً چه بحثیه راه انداختیم. من یه غلطی کردم، کتکش هم خوردم. گذشته دیگه. الان چیزی جز زندگیم برام نیست و…
صدای بلند افتادن و شکستن چیزی حرفش را در نطفه خفه کرد و برید.
– یاخدا… صدای چی بود؟!
جفتمان باعجله از جا پریدیم.
اصلاً نیازی به تلاش برای رفتن به نقطهای دیگر نبود چون همین که سر چرخاندیم، قامت نرگس رنگ پریده و شوکه، دقیقاً پشت سرمان بود.
– نرگس…
یاسر با وحشتی که در صدایش طنینانداز بود نامش را صدا زد و من به سینی چای و استکانهای خورد شدهی زیر پایش نگاه کردم.
لعنتی، حرفهایمان را شنیده بود!
چشمهای لبالب اشک و دستی که به قفسهی سینهاش گرفت، گویای همهچیز بود.
بیصدا لب زد.
– یاسر… تو چیکار کردی…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 67
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.