صدای خاتون بود که ناگهانی از دهانش پرید و آهو را از عالم هپروت بیرون آورد.
برای یک عقد صوری که قرار نبود سرانجامی داشته باشد، چهارده سکه چه خبر بود؟! یک سکه هم بهنظرش زیاد بود، چه برسد به چهارده تا.
– چیکار کنم؟ بنویسم حاج معراج؟
نگاه معراج با تاخیر از روی چهرهی جدی و مصمم یاسین بلند شد. آرام لبخند زد و همانطور که دانههای تسبیحش را بین انگشت رد میکرد، ذکری فرستاد و با لحنی ملایم اما پرصلابت گفت:
– بنویس حاج آقا. به میمنت و مبارکی.
همین کافی بود تا اجازهی حرفی به خاتون ندهند. عاقد شروع به خواندن خطبهی عقد کرد. آیههای عربی در گوشش پیچید. انگشتهای یخ زدهاش یکدیگر را قاب گرفتند. کوبش محکم ضربان قلبش حالش را به تلاطم میانداخت.
نه از لباس سفید خبری بود و نه از سفرهی عقدی. آرزوهای دخترانه از روی شانههایش پر کشید و پوزخندی روی لبان دخترک نشاند. لباسهایی که نه با قد و قوارهاش همخوانی داشت و نه درخور جایگاه الانش بود، زیادی دهن کجی میکرد. صورتی ضرب دیده و تنی همچنان کوفته. یعنی کسانی بودند که مثل او روز عقدشان را با این وضع بگذرانند؟
هرچند میدانست ازدواجش با این مرد مصلحتی و غیرواقعیست، ولی آن دلِ دخترانه و بیتجربهاش آرام و قرار نداشت. سالها رنج و سختی کشیده بود به امید روزی که پروانههای خوشبختی بر روی شانههاش بنشینند.
در هر شرایطی و با هر جان کندی، بی پشت و پناه از عفت و دخترانگیهایش حفاظت کرده بود تا در چنین روزی با عشق کنارِ مردی بنشیند، لبخند روی لب داشته باشد و لباس سفید سنگدوزی شدهاش را روی پا صاف کند، یک نفر بالای سرشان قند بساباند و دلش از ذوق یکجا بند نباشد…
رویاهایش چقدر از واقعیت دور بودند. قطرهی اشکی از چشمش چکید و روی آیهای از قرآنِ داخل دستش افتاد.
– عروس خانوم وکیلم؟
نه پدری و مادری بود برای کسب اجازه و نه او عروسی بود که نازش خریدار داشته باشد تا دیر بله را بگوید. اجازه نداد جملهی عاقد برای بار دوم تکرار شود و بله را گفت. صدای صلواتِ جمع بلند شد و بعد از بله دادن یاسین، مشغول زدنِ امضاهای پیدرپی شدند.
کسی کامش را با شیرینی، شیرین نکرد و صدای هلهلهای هم نیامد. چه تلخ بود امروز.
حاج صابر به همراه عاقد بعد از تبریکِ این وصلت سوت و کور، عزم رفتن کردند و معراج هم به قصد رفتن به حجره همراه آنان شد. او ماند و مردی به نام شوهر و شناسنامهای رنگدار شده.
البته قیافهی دمغ و پر اخم خاتون هم آنچنان کمرنگ نبود ولی انقدر غمِ روی دلش سنگین بود که دیگر جایی برای او نداشته باشد.
خاتون برای خوردن لیوانی آب و خاموش کردن تن گر گرفتهاش، با غرولند به سمت آشپزخانه رفت و نگاه متاسف یاسین او را دنبال کرد. با شرمندگی سر پایین انداخت و گفت:
– من معذرت میخوام، مادر یکم تندخو هستن. به دل نگیرید شما.
لحن متین و ناراحت یاسین، آهو را بیشایش خجالتزده کرد. نمیفهمید چرا از وقتی که آن خطبهی عقد خوانده شد، از این مرد بیشتر خجالت میکشید.
لبان ترک خوردهاش را با زبان تر کرد و تمام توانش را به کار گرفت تا خود را جمع کند.
– نگید اینجوری. حق دارن، ندیده و نشناخته همینطور مهمون ناخونده شدم براشون. تا آخر عمرم شرمنده شما هم هستم.
جوابی برای این همه اظهار ناراحتی این دختر تازهعروس نداشت. هردو مانند آدمهای بیتجربه بودند و واقعاً هم شکی در آن نبود.
این پا و آن پا کرد و درنهایت برای فرار از این مخمصه گفت:
– من باید برم کارگاه. شما هم بفرمایید استراحت کنید… با اجازه.
“به سلامتِ” آرامی از بین لبان دختر خارج شد و یاسین یاعلی گویان از جا بلند شد. سوییچ ماشینش را برداشت و از همان فاصله با صدای بلند با مادرش هم خداحافظی کرد و فرصتی برای سرزنش کردن به او نداد.
خودش هم نمیدانست دلیل آن تصمیم ناگهانی درمورد مهریه چه بود. تنها چیزی که آنظه در ذهنش جولان میداد، شان و منزلت آن دختر بود.
ممنون قاصدک جون کاش خانم معلم وگازانیا روهم میذاشتی
خسته نباشی قاصدک جان چرا این رمان پارت به پارت کمتر میشه
سلام اول تشکر میکنم بابت رمانتون،و قلم خوب نویسنده،بعد هم ببخشید چرا این رمان داره هر روز کوتاهتر میشه،،میشه یه لطفی بکنید و مثل سابق پارت گذارها منظم و طولانی باشه،،نگرانم این رمان هم مثل بقیه رمانها یا کلا قطع بشه یا خیلی دور به دور گذاشته بشه و حوصله خواننده سر ببره،ممنون میشم به نظرات خواننده هاتون احترام بگذارید